آواآوا، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 14 روز سن داره

آوای دلنشین

بقیه اردیبهشت ماه 94 (عید مبعث و چهاردهمین سالگرد ازدواجمون)

بعد کلی وقت اومدم مجبورم مختصر و مفید بنویسم. اولین باری که اومدی آرایشگاه واسه لاک: یه روز خوب با دوستامون باغ درکه: تو و هانا و بنیا: تو و هانا و بنیا و بنیتای خاله گلاره: تو هوای خنک یه آش رشته گرم خیلی میچسبه مرررسی خاله سهیلا : تو و میعاد در حال بازی گلف : عااااشق ستایشی: عید مبعث و چهاردهمین سالگرد ازدواجمون تو یه پارک زیبا: فدااااای اخمت : یه عکس خانوادگی: شن بازی تو پارک نهج البلاغه: آرمان و تو و هانا: تو و دخترعمه نرگس تو حیاط خونه باباجون قم: ...
13 مرداد 1394

اردیبهشت ماه 94 (روز پدر، مهمونی خونه خاله مرجان، اولین کلاس آموزش شنا)

سلام عشششششق مامان یکم از این روزات بگم که خیلی حساس شدی و منم رعایت حالتو می کنم دائما بهت یادآوری می کنم که چقدر دوست دارم بغغلت می کنم و بوست می کنم تو هم دائما میگی مامان دستتو بده بعد که میدم بوسش می کنی هنوزم همش دوست داری بغلت کنم و همش میگی مامان بغل منم دلم نمیاد دلتو بشکونم و نه بیارم حالا کی بزنه کمرم خدا عالمه البته سبکی خیلی و اصلا به سنت نمیخوری در حال حاضر 100 قدته و 13300 وزنت باور نمی کنی اگر بگم تو سن 3 و نیمه هنوز لباسی که روش زده 12-18 ماه بهت میخوره بس که بد غذایی و کم غذا میخوری منم خسته شدم اینقدر دنبالت دویدم واسه غذا خوردن خاطرات اردیبهشت تو یه پست جا نشد دو تاش کردم. اینجا حیاط خونه...
17 خرداد 1394
4659 11 24 ادامه مطلب

دلنوشته

سلام دختر کوچولوی مامان که الان دیگه واسه خودت خانومی شدی چقدر زمان زود میگذره و چقدر شما بچه ها زود بزرگ میشید به قدری سریع که آدم همش حسرت لحظه های از دست رفته رو میخوره بارم فرصتی دست داد تا برات بنویسم برای خود خودت تا بزرگ شدی بخونی و بدونی از احساسات درونی که همیشه سعی می کنم با زبون قابل فهمت بهت نشون بدم و وقتی هم بزرگ شدی می خوام که بخونی و بدونی که چی در درونم گذشت و چه حسی داشتم از مادر بودن برای تو 3 سال و شش ماهه که تو اومدی تو زندگیمون و حقا که فضای خونه رو پر از وجودت کردی.... همیشه وقتی می گفت بچه که بیاد دیگه پدر و مادر باید خودشونو وقف بچه کنن دلم می گرفت و دوست نداشتم اصلا خواسته های خودمو و و...
5 خرداد 1394
4483 23 41 ادامه مطلب

فروردین 94

به دلیل ذیغ وقت سریع میرم سراغ خاطرات فروردین ماه به روایت تصویر یه روز توی مهدکودک: این تیشرتو ما برای بنیتا جون از ترکیه سوغاتی آوردیم بعد شدید مثل دوقلوها کلی همه تو پارک می پرسیدن دو قلوان و وقتی می گفتیم نه اما هم سنن کلی تعجب می کردن : پارک قیطریه: استخر خونه مامان جوون که یه روز با بنیتا جون و خاله گلاره رفتیم: یه قرار دیگه با دوستامون تو باغ درکه که من هیچی نرسیدم عکس بگیرم اینارم دوستامون گرفتن: سالگرد ازدواج خاله سمیرا و عمو حسین که تو باغ یه مهمونی خودمونی گرفتن: یکی از دوستاشون خدا رو شکر یه دختر خانوم داشتن ...
24 ارديبهشت 1394
4424 11 22 ادامه مطلب

سفرنامه آنتالیا 2

و اما ادامه خاطرات سفر به روایت تصویر: خاله و خواهرزاده: اینجا با لباس پلوخوری اومدیم لب ساحل  چون قبلش با عکاس هتل قراره عکاسی داشتیم : چه ستاره شنی قشنگی درست کردی : اینم یه نما از قسمت های مختلف رستوران که واقعا غذاهای متنوع و خوشمزه ای داشت: مام دیگه گفتیم اینهمه زحمت کشیدن تو خوردن کم نذاشتیما : اصلا تنهایی حاضر نبودی بمونی تو این استخر بچه ها : الههههههی من فدای اون بیلیارد بازی کردنت بشم اصلا نذاشتی اون شب ما یه بازی درست بکنیم : اینم بولینگ بازی کردنت : بازم خاله و خواهرزاده: چاله کندیم و بعدش تو رفتی ...
13 ارديبهشت 1394
5439 11 27 ادامه مطلب

سفرنامه آنتالیا 1

سلام عسلک مامان به قول خودت عااااااشقتم جدیدا خیلی مهربون شدی و همش میای میچسبی بهم و میگی مامان خیلی دوست دارم و بوسم می کنی و این یه دنیاااااااااا برام ارزش داره و واااااقعا شیرینه خوب بریم سراغ سفرنامه آنتالیا و خاطرات اون که فکر نکنم توی یک پست جا بشه و مجبورم حداقل عکسارو دو تیکه کنم. همونطور که تو پست قبلم گفتم قرار بود اولش پروازمون 1شنبه باشه اما کنسل شد و افتاد شنبه ما هم بعد از دماوند تا نصف شب حول حولی کارامونو کردیم و چمدونامونو بستیم و آماده سفر شدیم چون اون بار با پرواز غیر مستقیم رفتیم و واقعا مسیرش طولانی بود اینبار دیگه با اطلس جت گرفتیم که مستقیم به خود آنتالیا میرفت و خیلی راحت تر بود هرچند یه ت...
3 ارديبهشت 1394