اولین تئاتر زندگیت - مهمونی خونه خاله سحر
سلام باز اومدم با کلی عکسای خوشگل از خاطرات شیرین کودکیت دختر کوچولوی مامان
هفته پیش با خاله گلاره و بنیتا جوون و خاله شقایق و لیانا جوون قرار داشتیم ببریمتون یه تئاتر عروسکی که تو پارک قیطریه برگزار میشد دفعه اول بود که می خواستم ببرمت تاتر نمی دونستم میشینی دوست داری یا نه خلاصه بعد از کار رفتیم خونه آماده شدیم و اومدیم پارک بقیه ماجرا به روایت تصویر:
منتظریم تا دوستامون برسن و تو واسه خودت تو پارک می چرخی:
این قاب دستت همون باب اسفنجیه که عمو روح ا... اینا برات کادو آوردن و تو پست قبلیم گفتم و خیلی دوسش داری :
تو و بنیتا و لیانا در حال بدو بدو:
بنیتا میخوره زمین و ببین تو چطوری داری میخندی :
نزدیک سالن تاتر آهنگ گذاشته بودن و تو در حال رقصیدن:
کلی با این آهنگه بدو بدو و بپر بپر و رقص کردید سه تایی به دلیل تحرک زیادتون عکسا تار شد همه
و حالا نوبت تاتر محو تماشاش شدید:
البته نه که از اول تا آخرش تماشا کنیدا کلی تو سالن با بنیتا بدو بدو و شیطونی کردید خدا رو شکر زیاد شلوغ نبود بقیه شاکی بشن
داری با آهنگ تاتر دست میزنی:
و در آخر عکس با کاراکترهای تاتر:
از راست لیانا ، تو وبنیتا:
مریم جوون و سبحان کوچولو کمی دیرتر به ما ملحق شدن تو این عکس از راست سبحان، بنیتا و تو:
می ترسیدی به موشه نزدیک بشی :
----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
چهارشنبه هفته پیشم خونه خاله سحر و بنیتا جوون دعوت بودیم با دوستای وبلاگیمون که خیلی زیاد بهمون خوش گذشت و کلی هم بهشون زحمت دادیم و شما ووروجکا کلی خونه رو کن فیکون کردید مثل همیشه سحر جوون واقعا دستت درد نکنه
اتاق بنیتا جوون تو و بنیتا و آرمیتا و باران:
گوشه چپ تصویر ستایش جوونه:
و آیسان جوون بهتون اضافه میشه:
کلی سر این ماشینه دعوا کردید :
فقط موقع خوردن آروم کنار هم میشینید :
فدات شم که دوست داشتی با این عروسکی که هم قد خودته بازی کنی :
و در آخر مامانا و نی نی ها البته دیگه نی نی نیستید :
سحر جوون واقعا از زحماتت متشکریم و از پذیرایی خوب و بی نظیرت
---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
اینقدر هرباری که از مهدکودک برت داشتم ازت پرسیدم تو هم یاد گرفتی تا میشینی تو ماشین میگی: خوب تلیف کن ببینم املوز چیکا کدی
چند بار می خواستی موبایلمو بگیری بهت گفتم الان کارش دارم حالا یاد گرفتی هربار می خوای بگیری میگی: بده من کالامو بکنم بعد بدم تو کالاتو بکنی
خیلی وقتا تو زندگی وقتی آدم به عقب برمی گرده و پشت سرشو میبینی حسرت میخوره از لحظاتی که از دست داده یا قدر چیزایی که داشته و ندونسته و خیلی از این چیزا اما خدا رو شاکرم که من تو لحظه لحظه تمام دورانی که تو رو داشتم از بدو تولدت تا حالا قدر تک تک لحظه های با تو بودنو دونستم میدونستم همیشه که خدا چه گنجی بهم داده عجیبه هر چی زمان میگذره هیچ چیز از داشتنت از زمانهای با تو بودن برام تکراری نمیشه از دیدن لبخند ها خنده هات شیطونیهات و حتی گریه هات لذت میبرم از بزرگ شدنت از فهمیدنت قدر میدونم تمام لحظه های با تو بودنو هر چند که به دلیل کار بیرون از خونه از بچگی زمان های زیادی رو نتونستم پیشت باشم اما زمانهایی که در کنارت بودمو به غایت استفاده کردمو و لذت کردم و تو سراسر وجودمو لبریز کردی از حس خوب مادربودن و لذت داشتن نعمت بزرگی مثل تو... ازت ممنونم که هستی و اینکه این لذت بزرگ زندگی رو به من هدیه دادی بدون که به شکرانه این لحظات خوبه کنارت تو تموم طول زندگیم در کنارت هستم پشتیبانت هستم و هر وقت بهم نیاز داشتی می تونی روم حساب کنی دخترم
امیدوارم در دوران های آتی زندگیت بتونم دوست و همدم خوبی برات باشم
یه دلنوشته مادرانه همینجوری بود که خواستم برات بنویسم تا حس این روهامو بدونی