دلنوشته
سلام دختر کوچولوی مامان که الان دیگه واسه خودت خانومی شدی
چقدر زمان زود میگذره و چقدر شما بچه ها زود بزرگ میشید به قدری سریع که آدم همش حسرت لحظه های از دست رفته رو میخوره
بارم فرصتی دست داد تا برات بنویسم برای خود خودت تا بزرگ شدی بخونی و بدونی از احساسات درونی که همیشه سعی می کنم با زبون قابل فهمت بهت نشون بدم و وقتی هم بزرگ شدی می خوام که بخونی و بدونی که چی در درونم گذشت و چه حسی داشتم از مادر بودن برای تو
3 سال و شش ماهه که تو اومدی تو زندگیمون و حقا که فضای خونه رو پر از وجودت کردی.... همیشه وقتی می گفت بچه که بیاد دیگه پدر و مادر باید خودشونو وقف بچه کنن دلم می گرفت و دوست نداشتم اصلا خواسته های خودمو و وجود خودمو نادیده بگیرم اما حالا که مادر شدم میفهمم معنی اون وقفو این نیست که انسان از لذت های خودش محروم بشه بلکه اینه که لصلا بعد از بچه دار شدن مفهمو لذت برای آدم متفاوت میشه.
من لذت رو در وجود تو در خنده های تو و در شیطنت ها و بازی هات میبینم در با تو بودن در شعر خوندن هات و پر حرفی کردن هات واسم در اینکه وقتی داری چیزی برام تعریف می کنی 500 بار میگی مامان مامان که توجه منو بیشتر به خودت جلب کنی
تصور کردن خونه بی تو دیگه برام دشواره گاهی فقط به تماشات میشینم محکم بغلت می کنم و بوست می کنم تو هم جدیدا همش راه میری و منو میبوسی بدنمو لبمو لپمو گاهی میگی مامان دستتو بده بعد که میدم میبوسیش یعنی عااااشقتم با اون کارات
این متنو جایی خوندم و خیلی خوشم اومد امیدوارم که من هم بتونم همچین تربیتی بکنم تورو :
من برای دخترم از این کارتهای آموزش لغات فارسی و انگلیسی نمیخرم. از دو سالگی مغزش را با یک مشت فکر مزخرف مثل “یاد نگرفتن لغات فلان مبحث” درگیر نمیکنم. دخترم را میبرم پارک. میگذارم آزادانه بدود. حتی گاهی زمین بخورد. میگذارم دخترم با بچههای همسن خودش گرگم به هوا بازی کند. میگذارم بهترین تفریحش وقتهایی که میرویم پیک نیک گل بازی باشد نه پز دادن سطح زبان انگلیسی به دختر عموهایش. من برای دخترم خمیر بازی میخرم. خاله بازی میکنم با او. بعضی وقتها میگذارم دکتر بشود و با چوب بستنیاش معاینهام کند. اما برایش از این کارتهای آموزش بچههای دو ساله نمیخرم!
دخترم که بزرگ تر بشود میگذارمش کلاس نقاشی. کلاس موسیقی. کلاس رقص حتی. دخترم را برای ۱۵ گرفتن در دیکتهای که کلا هشت تا کلمه است دعوا نمیکنم. بخاطر ننوشتن مشقهایش سرش داد نمیزنم و هیچ وقت خریدن عروسک را جایزه بیست گرفتنش قرار نمیدهم. با معلمی که بخواهد درس نخواندن دخترم را مایه خجالت بداند برخورد میکنم. و مدام به خاطر اینکه توانسته “جان مریم” را با انگشتان کوچکش به قشنگی بنوازد گونهاش را میبوسم.
من میگذارم دخترم توی خانه کنار من شیرینی درست کند. از بچگی رولت گوشت درست کردن را بهش یاد میدهم. دست زدن به چرخ خیاطیام را برایش ممنوع نمیکنم.عکس گرفتن با دوربین خودم را ممنوع نمیکنم. همیشه لباسهای رنگی میدوزم برایش و بهش یاد آوری میکنم که رسالت بزرگی در شاد کردن دل مردم دارد. من دخترم را برای انتخاب رشته دبیرستانش پیش مشاور نمیبرم. بهش زمان کنکور را یادآوری نمیکنم. تعداد تستهایش را نمیشمارم و میگذارم آن راهی را برود که از ته ته ته دلش دوست دارد.
برای دخترم و دوستهایش مهمانیهای کوچک خودمانی میگیرم. با دوستهایش دوست میشوم. رفت و آمد با قشر خاصی از افراد یا جنس خاصی از آدمها را قدغن نمیکنم. رابطه با جنس مخالف را طوری بهش میفهمانم که خودش بتواند تصمیم درست را بگیرد. حتی شاید اسمش را بگذارم گلنار که اگر کسی عاشقش شد و خواست شعری برایش بگوید ریتم آهنگین تری توی شعرش بیاید. هر کدام از لوازم آرایشم را که بخواهد بهش میدهم و میگذارم خودش به این نتیجه برسد که با چه ظاهری قشنگ تر است.
من میدانم که دخترم شاید نابغه بزرگی نشود. شاید دانشجوی نمونهای نباشد. شاید حتی دانش آموز درس خوانی هم نباشد اما بی شک انسان بزرگی خواهد شد. دخترم کسی میشود که قدر رنگها را میداند. ارزش بوها را میداند. و تک تک ثانیههایی که چیزهای ریز زندگی را میبیند از خودش، وجودش، تک تک سلولهای بدنش، از من و پدرش، از مردم کشورش و از خدای خودش راضی است. دخترم کسی میشود که دیدنش حس خوبی به بقیه میدهد. دخترم کارهای بزرگی برای آدمها میکند. و از همه مهم تر یادش نمیرود که با لبخند کوچکش روز آدمهای غمزده عصبی از همه جا نا امید از همه شاکی را عوض کند. دختر من با تک تک ذرههای وجودش “دختر من بودن” را داد میزند وفقط برای تربیت کردن همچین دختری خودم را تحسین میکنم…