آواآوا، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 12 روز سن داره

آوای دلنشین

خاله

سلام عزیزم حتما منو می شناسی من خاله کوچیکم که 10 11 سالمه اونیکه باهات حرف می زنه اونی که وقتی مامانت عمل داشت تو بیمارستان بود. من تو رو خیلی دوست دارم و دوست دارم که اسمت رها بشه. ولی هر چی به مامانت می گم نمیزاره. مامانت دوست داره اسمت آوا شه. بابات دوست داره اسمت ساره بشه. مامانه خنگتم رفته نظرسنجی گذاشته که اسمت رها یا آوا یا ساره بشه. ساره هیچی رای نیورد نمی دونم تو چی دوست داری ولی امیدوارم که رها رو دوست داشته باشی رها 5 تا رای اورد. و آوا 7 تا امیدوارم اسمت رها بشه ولی تا اسمت معلوم نشه ما عزیزم صدات می کنیم عزیزم. خیلی دوست دارم قربونت برم از طرف خاله شمیم جون ...
7 مرداد 1390

شنا کردن تو شکم مامان

سلاااااااام عزیز دل مامان واااای نمی دونی که این چند روزه چققققققققدر تو دل مامانی تکون خوردی کلللللللی کیف کردم فقط موندم توی فسقلی خواب نداری؟؟؟ که از اول صبح گرفته تا وسط روز و شب و نصف شب و .... هی وول وول می خوری اما اینو بدون که مامانی عاشق تکوناته گل دخترم اما یه چیز جالب برات تعریف کنم. دیروز بابایی گفت بذار ببینم گوشمو بذارم رو شکمت چیزی می شنوم واااااااااای نمی دونی یهو قیافش چجوری شد گفت قشنگ صدای شلپ شولوپ کردن تو رو تو شکم من می شنید تو داشتی تو شکم مامان شنا می کردی بعد به خاله شکیبا و مامانی و خاله شمیم هم نشون دادیم همممممه تعجب کرده بودن دیگه تا شب خاله شکیبا ول کن نبود همش گوششو میذاشت رو شکم من تا صدای شنا کر...
6 مرداد 1390

اولین عروسی که تو توش شرکت کردی

سلام دختر کوچولوی من دیروز عروسی عمو سعید و خاله نعیمه بوود توی هتل لاله و این اولین عروسی بود که توش حضور داشتی الهههههههههی من قربونت بشم که مثل مامانت قرتی هستی انگار فهمیده بودی می خوایم بریم عروسی از ظهری همش تو شکم مامان وول وول می خوردی خلاصه کلی همه تو عروسی بهت توجه کردن و قربون صدقت رفتن و کلی هم باهامون عکس گرفتن منم چند تا ازت عکس گرفتم که برات میذارم اینجا عکس دختر گلم توی پنج ماه و ده روزگی تو شکم مامانش     ...
3 مرداد 1390

اولین ابراز وجود تو برای بابا شهاب

واااااااااای دخملکم نمی دونی که دو شب پیش واسه بابایی چه ابراز وجودی کردی ساعت 3-4 نصف شب بود من رفتم دستشویی و اومدم و کنار بابایی دراز کشیدم بابا شهابم بیدار شده بود حالمو پرسید من گفتم خوبم یهو دیدم تو شدیداً داری تکون می خوری سریع به بابایی گفتم دستتو بذار داره تکون می خوره و اونم دستشو گذاشت و تکونای تو رو حس کرد واااااااااااای نمی دونی که چه خر کیفی شده بود آخه خیلی تکونای شدیدی می خوردی و قشنگ محسوس بود منم کلللللی با تکونات حال کردم هروقت که از این دوران سخت بارداری خسته میشم تو با تکونات بهم انرژی میدی ممنونم ازت عزیزم بووووووووووووووس
18 تير 1390

عمل سرکلاژ

سلام دختر کوچولوی من از همون روزی که بهت گفتم زیر دلم درد می کنه و وقت دکتر دارم نمی دونی که چه بلاهایی سر مامانت اومد امروز بعد از 10 روز استراحت مطلق اولین روزیه که اومدم سر کار و دارم برات می نویسم رفتم دکتر گفت جفت پایینه و دهانه رحم کوتاه شده خیلی خطرناکه و ممکنه کیسه آبت پاره بشه باید عمل کنی و دهانه رحم رو بدوزی جات خالی که مامنی تا اینو شنید زد زیر گریه آخه فکر می کرد خیلی عمل وحشتناکیه خلاصه کنم حرفمو فرداش یعنی روز سه شنبه 7 تیر 90 رفتم بیمارستان و عمل کردم اولش خیلی ترسیده بودم طوری که از ترس فشارم افتاد و حالم بد شد تو اتاق عمل هم گریه کردم و هی می گفتم من می ترسم (خلاصه حسابی آبروی خودمو بردم) اما خوشبختانه عمل سختی نبود...
18 تير 1390

از هر دری سخنی....

سلام مامانی چطوری؟؟؟ دلم کلللللللیییییییی برات تنگ شده بود چند وقته که برات ننوشتم چون دوست نداشتم از چیزای بد و خسته کننده تو وبلاگت بنویسم فقط کلیاتو بگم که این چند وقته درگیر خونه عوض کردن و جوور کردن بدهی ها و حال بد و اینا بودم اما خدا رو شکر همه چی به یمن قدم مبارک تو بازم جوور شد و رو به راه شد این آخر هفته ای قم دعوت بودیم مامان جوون اینا خاله سمیرا و حسین آقا رو پاگشا کرده بودن از وقتی رفتم قم زیر دلم خیلی درد می کنه امروزم که دوشنبه اس دردش شدید شده خیلی نگرانتم بابا شهابم همینطور از صبح هی داره بهم اس ام اس میده و حال من و تو رو می پرسه خوبه که عصری وقت دکتر دارم باید ببینم خانم دکتر چی میگه آخه ناقلا چرا این...
6 تير 1390

اولین تکونای تو

سلام دخمل کوچوی من قربونت بشم که مثل مامان و بابات اینقدر شیطونی و آرومت نمیگیره یه چند روزی میشه که یه احساسی مثل ویبره موبایل سمت چپ زیر شکمم حس می کنم اولش همش میگفتم خدایا این چیه دیگه نگران شده بودم که نکنه بلایی سرم اومده   اما بعدش فهمیدم که این تکونای تووووووووواه واااااااای هنوزم باورم نمیشه یعنی این تویی که اینقدر تو شکم مامان وول وول می خوری؟؟؟ حالا از دیروز که مطمئن شدم این تکونای تواه دیگه تکون نمی خوری دلم واسه تکونات تنگ شده عزیزم یه حالی به مامان بده شیطون کوچولوی من دیگه شکمم حسابی بزرگ شده حال میکنم وقتی بهش نگاه می کنم  این نشون میده که تو داری بزرگ میشی عزیزم وااااای از اون روزی که لگد زدنت ر...
24 خرداد 1390

خرید لباسهای بارداری

مدتیه که دیگه شکمم حسابی قلمبه شده هروقت نگاش می کنم که بالا اومده کللللللللللی حال می کنم که داری بزرگ تر میشی و شکم مامان رو قلمبه می کنی دیگه هیچ کدوم از شلوارام بهم نمی خورد و مجبور بودم دکمه هاشونو باز بذارم. بالاخره روز جمعه من و بابا شهاب وقت کردیم بریم خرید لباس واسه من...چون دیگه واقعاً شلوارای قبلم رو نمی تونستم بپوشم و می ترسیدم برای تو هم ضرر داشته باشه. با بابایی رفتیم مفتح، تو اولین مغازه ای که رفتیم همه خریدامونو کردیم.....واااااااااای که لباس حاملگی خریدن چه حالی میده.....دلم می خواست همشونو بخرم ..........نمی دونی عزیزم که چه حس خوبی داره    ان شا ا... یه روز که خودت مامان بشی این حسای قشنگ رو تجربه می کنی...
9 خرداد 1390

منو میشناسی

سلام بابایی . منو میشناسی ؟ اگرم نشناسی حق داری مگه مامانت میذاره من بیام اینجا ببینمت من موجودی هستم به اسم بابا :) میدونی شدم مثل خل و چل ها با خودم حرف میزنم قربون صدقت میرم . چند روز پیش یکی از همکارهام شنید داشت شاخ در میاورد یک نگاه عاقل اندر سفیه کرد . اشکال نداره حالا خودتو ناراحت نکن گل باقالی من ! گوشتو بیار میگم .....   تو هم که مثل همون داری نگاه میکنی . عجبا !
6 خرداد 1390