ماجراهای غذا خوردن
امروز می خوام یکم از بدبختیایی که میکشم تا دو تا قاشق غذا به خورد تو بدم برات بگم.
اول از همه بگم با اینکه جنابعالی الان 15 ماهته و دیگه باید کامل غذای سفره رو بخوری اما اینقدر همه چیزو کم می خوری مه من هنوز برات سوپ درست می کنم که لااقل اگر دو تا قاشقم خوردی قوت داشته باشه البته از غذای خودمونم همیشه می خوری یکم اما به خاطر رفلاکس معده ات میترسم زیاد از غذای سفره بهت بدم چون ادویه برات خوب نیست
و اما از طرز تهیه سوپ بگم به جز یک تیکه ماهیچه و برنج و عدس یا ماش و رشته فرنگی یا جو پرک سوپ من درآوردی به نام سوپ آوا شامل انواع و اقسام سبزیجاته وقتی میرم میوه فروشی هر چی به چشمم بخوره برمیدارم و از هرکدوم یه کوچولو میریزم تو سوپت وقتی مواد سوپتو ریختم اینقدر خوشگل و رنگ رنگی میشه که آدم هوس می کنه چند روز پیش که داشتم برات سوپ میپختم و موادشو آماده کرده بودم یه عکس گرفتم تا برات یادگاری بمونه و بدونی که من چقدر زحمت می کشیدم و برات غذا درست می کردم و تو چه ناز می کردی که دو تا قاشق بخوری :
خلاصه اینکه بعد از کلی زحمت و پختن ماجرای ما با تو برای غذا خوردن شروع میشه یا باید یه جعبه گوش پاک کن بریزم جلوت یا یه جعبه کبریت یا جعبه چای کاغذی رو بریزی بیرون یا کل کیف لوازم آرایش منو خالی کنی و همه رژ لبامو انگشت بکنی توش یا با یه سطل آب آب بازی کنی و یا .... خلاصه باید یه جووری حواست پرت بشه تا دهنتو باز کنی و من بتونم دو تا قاشق غذا بهت بدم بعضی وقتام اینقدر دهنتو کم باز می کنی که فقط سر قاشق میره تو دهنت و یه اپسیلن غذا میره توی دهنت نمیدونی که مامان جوون چقققققققققققدر حرص میخوره وقتی غذا خوردن تو رو میبینه آخرشم که مجبوریم کلی از سوپی رو که میمونه بریزیم دور یا خودمون بخوریم.
اینم چند تا عکس که از قبل جا مونده بود:
اینجا تازه راه افتاده بودی اما عکسای در حال راه رفتنت خیلی تار شده بود نشد بذارم
این عکسو غزل جوون تو روضه عمه زهره ازت گرفته بود:
اینجام بعد از کلی شیطونی یهو دیدیم اینجووری رو زمین خوابت برده:
فقط اینو بدون که مامان و بابا عااااااااااااااااااااااشقتن عزیزم