پایان هفت ماهگی
سلام به دختر کوچولوی هفت ماهه من
خوبی؟؟؟ بالاخره هفت ماهتم تموم شده واااااای باورم نمیشه که اینقدر به درآغوش گرفتنت نزدیک میشیم هرچی نزدیک تر میشیم هم خوشحالیم بیشتر میشه و هم استرسم می ترسم نکنه نتونم مامان خوبی باشم..... نکنه نتونم خوب بزرگت کنم.....نکنه نتونم درست تربیتت کنم و هزاران نکنه دیگه
اما به هر حال من و بابایی بی صبرانه منتظر به دنیا اومدنت هستیم
دیروز مامانی (مامان بزرگ من) تو باغ درکه مهمونی داشت همون دوره همیشگیشون با دوستای قدیمی هرکی منو میدید فکر می کرد تو ماه آخرم اینقدر که ماشا ا... شکمم بزرگ شده اما هیکلم بد نشده و هنوز مانکنم کلی همه دیروز از تیپم و لباسم تعریف کردن مامانت با این شکم قلمبه اش هنوزم خوش تیپه واااای که چقدر خودمو تحویل گرفتم
هروقت که یه چیزی می خورم تو تو شکمم شروع می کنی به وول وول خوردن اما هیچ وقت از اون لگدای خفن که دوستای نی نی سایتسم میگن نمی زنی نمی دونم دلیلش چیه؟؟؟ نکنه خوب رشد نکردی و کوچولو موندی؟؟؟؟ شاید به خاطر اونه که خییییییییییییلی خانومی و نمی خوای مامانی دردش بیاد نه؟
هنوز پرده اتاقت از ترکیه نیومده هر روز زنگ میزنم پیگیری می کنم دوست دارم زود پرده ات آماده بشه تا از اتاقت عکس بگیرم و بذارم اینجا
دیشب من که از مهمونی مامانی اومدم خونه خیییییییییییلی خسته بودم چون صبحشم سر کار بودم و بعدشم دنبال کارای بانکی و بیمه و آخرشم مهمونی شب که اومدم خونه می خواستم بخوابم تو تازه شروع کردی به شیطونی با بابایی کلی خندیدیم بعد بابایی گفت شاید دلش لالاییش رو می خواد، همون لالایی عاشورایی که هر شب برات میذارم تا باهاش بخوابی و بهش عادت کنی اما من خودم زود خوابم برد و نفهمیدم بالاخره خوابیدی با اون یا نه
مثل همیشه چشم انتظارتم گلم بووووووووووس