اولین خرید و اولین عروسی
سلام آوا کوچولوی من
چند وقته که فرصت نکردم برات بنویسم اما باید بگم که بدجووری درگیر بودم به مدت 10 روز که مریض شده بودم و خونه مامان جوون اینا بودم بعدشم شربت تو رو قطع کردم و تو کلی بدخواب شدی و باید تحمل کنم تا درست بشه الانم که تند تند دارم برات مینویسم تو گهواره اتی و داری هی غر غر می کنی و اصلاً نمی دونم میذاری این پست وبلاگتو تموم کنم یا نه....
همونطوری که حدس میزدم نذاشتی تمومش کنم رفتم خوابوندمت و اومدم.
خوب داشتم می گفتم چند هفته پیش وقت دکتر وزیری داشتم تو رو گذاشتم پیش بابایی البته خاله هانیه و میعاد کوچولو هم خونمون بودن و رفتم دکتر وقتی برگشتم یهو حالم بد شد تب و لرز شدید کردم و چون تو هم چند ساعت بود شیر نخورده بودی سینه ام هم شدیداً درد گرفته بود خلاصه اینقدر حالم بد شد که ساعت 1 شب مجبور شدیم تو هم ببریمو بریم بیمارستان رفتیم بیمارستان فرمانیه و من به خاطر تبم یه سرم زدم که خیلی تبم رو خوب کرد بعدشم مستقیم رفتیم خونه مامان جوون اینا چون من نمی تونستم تنهایی تو رو نگه دارم اما از همون شب گلو دردم شروع شد و بعد هم پشت سرش آبریزش بینی و خلاصه شدیداً مریض بودم چند روز اونجا بودیم حالم خوب نشد تا دوباره رفتم 3 تا آمپول زدم .... خلاصه بگذریم نمی خواستم اینقدر از مریضیم بگم فقط می خواستم بگم چرا این مدت نتونستم برات بنویسم
خلاصه بعد از 10-12 روز مریضی و تو خونه نشستن 4 شنبه شب هفته گذشته به بابایی گفتم من هم حوصله ام سر رفته و هم خرید دارم بیا شب بریم بیرون و اونم قبول کرد حالا شانس ما رو ببین که نمی دونی اون شب چه برفی گرفته بود مامان جوون هی گفت می خواید آوا رو تو این برف ببرید بیرون اما من اصرار داشتم که همون شب بریم.
خلاصه آماده ات کردیم و راه افتادیم اول قرار بود بریم میلاد نور اما چون دیر شده بود رفتیم پاساژ الماس ایرانیان که نزدیکمون بود و تا حالا هم نرفته بودیم خیلی پاساژ شیکی بود و کلی از برند ها اونحا بودن این اولین باری بود که تو رو با کالسکه برده بودیم بیرون من خیلی نگران بودم که اذیت کنی اما خدا رو شکر خیلی دختر خوبی بودی اولش که خواب بودی بعدشم که کلی این ور و اون ورو دید زدی.
من و بابایی هم هیچی واسه خودمون نخریدیم فقط دو تا پیرهن خوشگل برای تو خریدیم. که یکیشو که از مغازه ZARA هم خریدیم و خیلی هم نازه برای لحظه سال تحویل گرفتیم بعدش هم من زنگ زدم به یکی از این سایتهایی که سفارش بافتنی می گرفتن و دو تا هدبند خوشگل هم برای این دو تا پیرهنت سفارش دادم متاسفانه یادم رفت اون شب از اولین خریدی که با هم رفتیم عکس بگیرم و خیلی از این موضوع ناراحتم
خوب و اما از اولین عروسی که تو توش شرکت کردی بگم. شنبه این هفته نامزدی آقا علیرضا پسرخاله بابایی بود واسه این عروسی من بازهم از توی سایت یه ست کلاه و پیرهن و پاپوش برات سفارش داده بودم که برات ببافن که خییییییلی هم خوشگل شده البته چون اندازه هات رو خودم گرفتم و خیلی هم وارد نبودم خیلی فیت تنته و خیلی سخت می تونم تنت کنم و فکر نکنم یکی دوبارم بیشتر بتونی بپوشی.
اینم عکس لباست:
توی عروسی خیلی دختر خانومی بودی اولش که با اونهمه دالامبو دولومب تو کالسکه ات خواب بودی بعدشم کلی واسه همه دلبری می کردی هرکی میدیدت کلی قربون صدقه ات میرفت
یکم از کارات بگم گاهی اوقات با کوچیک ترین صدایی می ترسی و چشماتو گرد می کنی و لب وامیچینی و یهو میزنی زیر گریه اینقدر این حالتتو دوست دارم که نگو آدم دلش برات کباب میشه.
موقع شیر خوردن خیلی بازیگوش شدی همش وسطش سرتو برمی گردونی و به من نگاه می کنی و تا باهات حرف میزنم می خندی خییییییییلی شیرین میشی من عااااااااشق این بازیگوشیتم وقتیم با شیشه شیر می خوری همش سر شیشه رو گاز می گیری و باهاش بازی می کنی یه کارایی می کنی که انگار لثه هات میخاره نمی دونم شایدم نزدیک دندون درآوردنته!!!
دیگه دوست نداری دراز بکشی همش میگی منو بغل کنین بشونین بغلتون
فردا وقت آتلیه داریم خیلی دلشوره دارم و هیجان زده ام امیدوارم که خوش اخلاق باشی تا بتونیم عکسای قشنگی ازت بگیریم
اینم چندتا عکس دیگه:
عاشق این خندیدنتم عزییییییزم:
اینم عکس هنری که بابایی ازت گرفته با خاله شمیم:
اینجام خونه خاله سمیراس وقتی برای اولین بار رفتن خونشون و ما هم بدرقه اشون کردیم:
خیلی متفکری اینجا هاااا