سفرنامه دبی 1 - نوروز 93
خوب بالاخرا نوبتی هم باشه نوبت خاطرات سفره
به دلیل اینکه بیشتر خاطرات به روایت تصویره تعداد عکسا زیاده و تو چند تا پست میذارم سعی می کنم تو دو تا جا بشه
خوب اول اینکه این سفر رو به همراه مامان جوون اینا و خاله سمیرا اینا رفتیم وااااای که چی بگم که توی کل سفر همش آویزونه شکیبا و شمیم و مامان جوون اینا بودی و بیچاره ها رو خیلی خسته کردی حتی موقعی تو کالسکه بودی می گفتی شمیم/شتیبا لام ببله وقتی رسیدیم تهران و ازشون جدا شدیم بیشتر راهو گریه کردی و شتیبا شتیبا می کردی شب هم چندین بار بیدار شدی و گریه می کردی و می گفتی شمیم، مامان جوون
پروازمون ساعت 5:10 صبح بود واسه همین ساعت 2 اینا بود که از خونه راه افتادیم تو از ذوقت خیلی خوب بیدار شدی و همش می گفتی بلیم مسافلت بقیه ماجرا به روایت تصویر:
عکس توی هواپیما:
برات کارتون زیبای خفته رو گذاشتم و خیلی خوب نیگا کردی و کلی باهاش سرگرم شدی کلی هم با دقت گوش میدادی با اینکه زبون اصلی بود
بعد هم با جایزه هایی یا به قول خودت داییزه سرگرم شدی بعدشم که گیر دادی بری پیش خاله شمیم و نذاشتی بیچاره بخوابه تو هواپیما:
فرودگاه دبی و ماجرای این به قول تو پله بقی ها یعنی می تونم راحت بگم نصف سفرمون رو به خاطر تو رو اینا یا پله برقی ها بودیم چون همش می گفتی بلیم پله بقی و خییییییلی دوست داشتی :
وقتی رسیدیم در هتلمون:
حدود ساعت 8:30 - 9 بود که رسیدیم هتل و بر خلاف چیزی که هتل قبلا بهمون گفته بود هر وقت برسین اتاقتونو تحویل میدیم گفت زودتر از 2 تحویل نمیدیم و ما هم خسته و کوفته آخرش تصمیم گرفتیم بریم پاساژ الوافی که تقریبا نزدیک بود به هتلمون راستی اسم هتلمون Number One Suit tower بود و تو شیخ زاید بود و جاش خیلی خوب بود و به جاهایی که می خواستیم و پارک آبی ها نزدیک بود
این عکسم جلوی در الوافی گرفتم ازت:
اینجا یه نمایشگاه از کلاهای بامزه بود خیلی جالب بودن تو عکس خوب نیوفتاده:
و اما ماجرای پله بقی سواری بیچاره بابا شهاب هی از این پله ها میبردت بالا میاوردت پایین :
بعد از پاساژ برگشتیم هتل و هنوز اتاقامون آماده نبود واقعا دیگه کلافه شده بودیم تو هم خیییییلی خسته شده بودی ماها همه رو مبلا خوابمون برده بود و مامان جوونه بیچاره همش با تو بازی می کرد که خوابت نبره و بدخواب نشی تا بریم تو اتاق که آخرشم دیگه اینقدر خسته بودی که تو کالسکه خوابت برد
لحظه ورود به سوئیت که تو توی کالسکه خوابی:
گذاشتیمت رو تخت و خدا رو شکر بیدار نشدی :
اینم دید هتلمون از پنجره و بالکن ما طبقه 17 هتل بودیم :
یکم که تو هتل استراحت کردیم و خوابیدیم آماده شدیم و رفتیم دبی مال. رقص آب و گشت و گذار اما اون شب چون تعطیلی هم بود خیییییلی شلوغ بود
از این صورته که حرف میزد خیییییلی خوشت اومده بود و کلی تعجب کرده بودی:
اینجام یه تونلی بود پر عروسکای ترسناک که بعضی وقتی به حرف زدن و حرکت میوفتادن:
مشغول خوردن ماست بستنی:
و اما جای مورد علاقه بچه ها شهر شکلاتها:
آب نباتهایی که انتخاب کردی:
واسه خودت رفتی این جعبه رو برداشتی و آب نباتهاتو گذاشتی توش :
اولش می خواستی این اسمارتیزا رو برداری اما دیدی کنده نمیشه :
بعدشم رفتی این چمدون رو برداشتی و دِ برو که رفتیم
این شکلات کیتی یا به قول خودت تیتی رو انتخاب کردی اما اون روز برات نگرفتیم که بعداً نعیمه جوون از دوستامون بهت کادو دادن خیلی هم دوسش داری:
روز بعد که آماده شدی بریم پارک آبی هتل آتلانتیس اول قرار بود بریم رأس الخیمه اما من وقتی شنیدم راهش طولانیه منصرف شدم و گفتم حوصله راه طولانی ندارم این شد که رفتیم آتلانتیس و حقا که پارک آبیش عاااااالی بود هم منظره و فضای سبزش هم بازیهاش من قبلا واید وادی رو رفته بودم اما اینجا واقعا بهتر بود:
سردر معروف هتل آتلانتیس:
و اما ماجرایی که توی این پارک آبی اتفاق افتاد و کاملا اعصاب منو بهم ریخت
توی عکس پایینی اون قسمتی که پشت عکسه و رنگ رنگیه محل بازیه بچه ها بود که خیلی خوشگل و مفصل بود با انواع سرسره و تونل و ... فقط یه عیب بزرگ داشت اونم برای بچه های کوچیکی مثل تو اون سطل بزرگه رو میبینی؟ همینجووری توش آب میریخت و وقتی پر میشد یهو برمی گشت رو اسباب بازی ها و آب میریخت رو سر بچه ها بریا بزرگتر ها جالب بود اما برای شما کوچیکا نه فشار و حجم آبی که میومد زیاد بود آبشم خنک بود به نسبت آبی که تو استخر و مکان بازی بود و حالا بگم از اتفاقی که افتاد
از وقتی که وارد پارک آبی شدیم تو هی می گفتی آب بازی و هر جا آب میدیدی میرفتی پاتو می کردی توش من به بابا شهاب گفتم اول آوا رو ببریم بازی خاله شمیم و شکیبا رفتن بازی و ما تو رو بردیم محل بازی بچه ها من بردمت نزدیک پله و گفتم برو بالا داشتی می رفتی بالا من اومدم اینور که به بابا شهاب بگم بیا مواظبش باش تو تا برگشتی دیدی من نیستم بغض کردی و می خواستی بزنی زیر گریه نمی دونم چرا چون همیشه خودت بازی می کردی تا من اومدم بدوام بغلت کنم تو همین لحظه یهو اون آبه هم ریخت رو سرت یعنی کپ کرده بودی خییییییییییییلی ترسیدی و زدی زیر گریه قیافه ات تو اون لحظه اصلاااااااااا یادم نمیره خیییییییلی ترسیده بودی و منم خیییییییلی حالم بد شد که چرا یه لحظه تنهات گذاشتم آخه منم جریانه آبو نمیدونستم خلاصه اولش کوفتمون شد من دیگه اصلا دل و دماغ بازی رو نداشتم و همش پیش تو بودم تو هم دیگه می ترسیدی بری تو آب اینقدر آروم آروم باهات بازی کردیم تا آخراش دیگه کم کم ترست از آب ریخت و مام یکم به بازیمون رسیدیم
اینجا درست بعد از اون ماجراس و بغل بابا شهاب لم دادی:
یه ذره که آب بهت میپاچید می ترسیدی :
صبح ها که لب به صبحانه نمیزدی منم برات تخم مرغ برمیداشتم و وسط روز که گشنه ات میشد بهت میدادم و خوب میخوردی اینجام در حال خوردنه تخم مرغی:
ساحل اونجام خیلی خوشگل بود:
اینم یه آکواریوم بود که یکی از تونلای بازی ار وسط این آکواریوم رد میشد و خیلی جالب بود:
راستی بعد از پارک آبی آقای کیروش سرمربی تیم ملی و زنش هم تو هتل دیدیم
اینم یه شب که نعیمه خانوم دوست خانوادگیمون دعوتمون کردن یه رستوران آمریکایی به اسم friday تو فستیوال سنتر فکر کنم بود و غذاهاش واقعاً خوشمزه بود دستشون درد نکنه :
عکسا خیلی شد دیگه بقیه رو توی پست بعدی میذارم.
ادامه دارد....