وقتی مامان کوچک بود...
عکس من و تو در کنار هم با همون لباس:
آیا شبیه هم هستیم ؟؟؟؟
این لباس مال یکسالگی من بوده که مامان جوون زهرا زحمت کشیده برام نگه داشته باورم نمیشه که یه روزی منم مثل تو کوچیک بودم
البته اصل این عکس من در کنار خاله هانیه (خاله خودم) بودم:
و ٢٩ سال بعد بچه هامون در کنار هم:
جالبه نه؟؟؟؟
چند تا کلمه دیگه که یادم رفته بود بنویسم:
شَآب = شهاب ههههههههه یاد گرفتی باباتو به اسم صدا کنی من اون روز داشتم باباتو صدا می کردم شهاااااب تو هم پشت سر من گفتی شَآآآآب هههههههه بعدشم تا بابات میره حموم میری پشت در و هی به در میزنی و میگی شآآآآآب
هَپو= هر موجودی غیر از انسان
بهت میگم کلاغه میگه میگی : قا قا
بعبعی میگه: بَ بَ
شبا وقتی نصف شب بیدار میشی گاهی من گاهی بابایی میایم تو تختت می خوابیم یا بهت شیر میدیم تا بخوابی و دوباره برمی گردیم سر جامون دیشب وقتی از خواب بیدار شدی بابایی اومد پیشت اما همش می گفتی ماما ماما من از جا پریدم و اومدم پیشت دلت می خواست اون لحظه من پیشت باشم وووووااااااااااای خیییییییییییلی لذت بخش بود همش داشتی گریه می کردی و تا اومدم پیشت آروم شدی و بعدشم گرفتی خوابیدی نمیدونی چه لذتی داره وقتی سرمو میذارم کنار سرت و با هم و نزدیک هم روی یک بالش می خوابیم بوی تنت و نفس هات بهم ارامش و لذتی میده که وصف ناپذیره