اتمام تایم شیردهی :((((
سلام دختر ناز مامان باز اومدم تا از این روزهامون و خاطرات تلخ و شیرینش برات بگم
البته این روزها خیلی روزهای خوبی برای من لااقل نبوده
یک ساعت تایم شیردهیم از ١٤ آبان تموم شد و ساعت کاری صبحم شد ٧:٣٠ درنتیجه ماکزیمم ٧ الی ٧:١٥ باید تو رو بذارم مهد
حالا اینکه تو رو باید یکساعت زودتر بیدار کنم و جیگرم آتیش میگیره به کنار اینکه توی اون ساعت توی مهدتون یکی دوتا مربی هستن که تو هم اصلا باهاشون جوور نیستی و پیششون نمیمونی مربی خودت فکر کنم حدودای 8 میاد روز اول خدا رو شکر با یه دختر خانوم خوشگل به اسم لونا که چند سال ازت بزرگتر بود مشغول بازی شدی و من اومدم سرکار اما روز دوم اصلاً از من جدا نمیشدی و هرچقدر وایسادم فایده نداشت مربی بی مسئولیتی هم که اونجا بود اصلاً سعی نکرد حواستو پرت کنه تا من بتونم بیام سرکار واسه همینم آخرش مجبور شدم با حالت گریه بذارمت و بیام و تازه 30 دقیقه هم دیر رسیدم اومد سرکار اما خییییییییلی عذاب وجدان داشتم و ناراحت بودم که اونجووری گذاشته بودمت و اومده بودم واسه همین رفتم پیش مامان نیکو جوون همکارم که دخترش با و هم مهده البته از تو چند سالی بزرگتره آی نشستم دو ساعت پیشش گریه و دردل کردم نم یتونستم جلوی اشکامو بگیرم و حالم واقعا بد بود کلی باهام صحبت کرد و بهم دلداری داد و گفت مشکلتو با مهد درمیون بذار خلاصه دلم طاقت نیوورد و آخرش ساعت 9 صبح مرخصی ساعتی گرفتم و اومدم مهدت تا ببینم اوضاعت چطوره وقتی دیدمت که اونقدر با انرژی داری بازی می کنی و خوشحالی کللللللللی آروم شدم و با مدیر مهدت سهیلا جوونم صحبت کردم گفت با اون مربی صحبت می کنه که صبح ها تحویلت بگیره هر چند که روز بعد هم همون آش و همون کاسه بود و تا 7:40 من مهد موندم اما اصلا تلاش نمی کرد تو رو جذب کنه و آخرش خودم یه جووری سرتو گرم کردم تا تونستم بیام بیرون
نامه زدم به سرمایه انسانی بانک و مشکلمو باهاشون در میون گذاشتم خدا رو شکر قبول کردن که بابت تأخیرهای صبحم توبیخی و درج در پرونده نکنن فقط به ازای ساعات تأخیریم از حقوقم کم میشه که فدای یه تار موی تو دختر قشششششششششششنگ مامان
خوب حالا بریم سراغ یه سری عکسای جا مونده تا بعداً یکم از شیرین زبونیات بگم:
صبح روز بعد از تولدت دوش گرفتی و داری Peppa Pig میبینی و صبحونه ات (تخم مرغ و به قول خودت تُگه مُگ ) جلوته:
تولد هانا جوون روز بعد از تولد تو بود که رفتیم:
روی زمین نشستن و ژله خوردن اونم با دست :
تو و بنیتا جوون:
تولد بازی:
مراسم انگشت کردن تو کیک :
و در انتها چیزی که از آوا خانم به جا مونده :
یه روز که از مهد اومدی و باز هم داری Peppa pig میبینی:
در حال خوردن عصرونه (لپو داری که ):
تو و میعاد چند روز بعد از تولدت در حال آتیش سوزوندن:
فدات شم که اینجا داری دستکشای جدیدتو نشونم میدی :
اینجام خونه مامان جوون ایناس که فاطمه جوون و عمه زهره زحمت کشیده بودن و برات کادوی تولد آورده بودن اون کادو قرمزه که اسمت هم روش نوشته شده اثر هنرمندانه فاطمه جوونه :
عاااااااشق این دستبندا شده بودی که فاطمه جوون خودش برات درست کرده و فیته دستت هم بود تا چند روز همشون تو دستت بود و نمیذاشتی درش بیاریم
--------------------------------------------------------------------------------------------
و اما شیرین زبونیات:
به آقا ابراهیم نگهبان مهده کودکتون میگی آگا اییاهیم
اون روز واسم تعریف می کردی که عمو بهلام (بهرام) که عمو موسیقیه مهده اومده بود می گفتی نا نا گداشت
به چنگال میگی تَنگال
شعر حسنی رو خییییییییلی باحال بیشترشو یاد گرفتی، چند شب پیش داشتم سعی می کردم شعر خوندنتو ضبط کنم همینجوور داشتیم با هم می خوندیم از گُد گُد گدا گد گد گدا بلو حونتون تولو به حدا دوده ی لیزه میزه ..... تا اینجاش که من گفتم باباش میگه : تو سریع گفتی بَسَنی بحره باباش بسنی بحره منو میگی چون همیشه به بابا میگی برات بستنی بخره تا اسم بابا میاد یاد بستنی میوفتی
البته خییییییییلی بلبل زبون شدی و مثل طوطی همه حرفای ما رو حتی اونایی که معنیشو نمیفهمی تکرار می کنی اما الان یادم نمیاد که برات بنویسم
-------------------------------------------------------------------------------------------------------
پ.ن. :اینا رو بعداً یادم اومد:
وقتی یه چیزی رو می خوای و بهت نمیدیم با یه حالتی میگی ماخوام دیده (دیگه) آدم می خواد قورتت بده کلاً عااااااااشق دیده گفتنتم یا وقتی غذا نمی خوای میگی ناخام دیده (نمی خوام دیگه)
شبا یا نصف شبا بیدار میشی خودت بین منو و بابا تقسیم کار می کنی : مامان لو پا (بذارم رو پات تکونم بده) بابا شیشه مام که گوش به فرمان جنابعالی هستیم
برای روضه ها که رفته بودیم قم با زهرا جوون (دختر پسرخاله بابایی) خیلی جوور شده بودی و باهاش بازی می کردی بعد تا نرگس میومد پیشتون می گفتی یکی اینو بگیله مارو میگی در مقابل نرگس که 6 ماه ازت کوچیکتره خیلی احساس بزرگی می کنی یه موقعی که مامانش پیشش نبود و داشت گریه می کرد بهش گفتی گریه نکن مامانت الان میاد بعد وقتی مامانش اومد گفتی دیدی مامانت اومد درسته این حرفهای قلمبه سلمبه رو یه بچه دوساله میزنه