آواآوا، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 9 روز سن داره

آوای دلنشین

تولد باران جوون و خونه خاله شیما

سلام دختر کوچولوی مامان اومدم عکسای دو تا مهمونی که تازگی رفتیم بذارم. اول از همه تولد باران جوونم بود که روز ٥ شنبه ١٤ آذر دعوت بودیم ساعت ٢ تا ٤ توی یه خانه بازی غرب تهران بعدشم عمه زهرا اینا قم روضه داشتن و باید خودمونو میرسوندیم قم وای وای که بگم اون روز وضع ترافیک تهران چجووری بود هر چی بگم کم گفتم باز یکم بارون اومده بود و کل شهر بهم ریخته بود من تا ساعت ١ سرکار بودم بعدشم رفتم خونه و سریع وسایلو برداشتیم و راه افتادیم یه اشتباهی کردیم و برای اولین بار از طبقه بالای صدر و رفتیم و آآآآآآآآآآآآآآآآی موندیم تو ترافیک خلاصه حدود ساعت ٤ بود که رسیدیم نزدیک زمین بازی  زنگ زدم به آناهیتا جوون گفتم ما الان رسیدیم بیایم تو یا ت...
28 آذر 1392

25 ماهگی

سلام دختر خووووووووشگل مامان با چند روز تأخیر 25 ماهگیتو بهت تبریک میگم عششششششق من اینم عکس 25 ماهگیت:   بریم سراغ شیرین زبونیات حالا: اول کلمات انگلیسی که از peppa pig یاد گرفتی بدون اینکه اصراری به تکرار یا یادگرفتنش بکنیم یا معنیشو بهت بگیم خودت به جا استفاده می کنی: لِتس دووووو = let,s goooo دِنیشِز =deliciouse کَچ =catch (وقتی توپ بازی می کنی و توپو سمت ما پرت می کنی میگی کککککچ ) فَنتیو =thank u ---------------------------------------------- اون روز کفش منو دم در دیدی میگی این مال شماس؟؟؟ کلتم تکون میدی ووووووووووی می خواستم همونجا قورتت بدم ...
19 آذر 1392

مهمونی خونه خاله یاسمن

 سلام دختره گل مامان روز ٥ شنبه خاله یاسمن زحمت کشیده بود و یه مهمونی دوستانه گرفته بود و ما هم دعوت بودیم من تا ساعت 1-1:30 سرکار بودم خاله شمیم زنگ زد وسط روز گفت آوا می خواد باهات حرف بزنه گوشی رو داد بهت بعد تو گفتی: مامان ادازه میدی با شمیم برم حموم این اولین باری بود که ازم اجازه می گرفتی  خیلی شیرین بود  اما متاسفانه مجبور بودم بهت اجازه ندم چون سرمامیخوردی می خواستیم بریم مهمونی بعد از کار اومدم خونه مامان جوون اینا چون تو اونجا بودی جنابعالی هم دیشبش دیرخوابیده بودی و ظهرم نخوابیده بودی نمیدونی که چقدر بهونه گیری و گریه کردی تا بالاخره با بدبختی خوابوندمت بعد خودم کارامو کردم و ناهار خوردم و...
9 آذر 1392

بازم مریضی...

یعنی چی بگم که از اول پاییز امسال همش مریض بودی  همش منتظر یه فرصت بودم که کامله کامل خوب شده باشی که برات واکسن آنفولانزا بزنم اما نشد که نشد الهی بگردم که شدی پوست و استخون زیر چشات گود افتاده دیگه نمیدونم چیکار کنم خیلی سعی می کنم تقویتت کنم اما خوب اصلاً همکاری نمی کنی و خوب غذا نمی خوری و منو حرص میدی دقیقاً از شب قبل از تاسوعا که بردم حموم و آب یکم یخ کرد یخورده حالتای سرماخوردگی و آبریزش بینی داشتی اما خیلی خفیف بود تا بعد از تعطیلات که یهو سرفه های بدجوورت شروع شد و عطسه و آبریزش و تب و ... روز شنبه که مامان جوون زحمت کشید و با وجود اینکه خییییییییلی کمردرد شدیدی داشت تو رو نگه داشت قرار بود شبش من و بابایی ببری...
28 آبان 1392

اتمام تایم شیردهی :((((

 سلام دختر ناز مامان باز اومدم تا از این روزهامون و خاطرات تلخ و شیرینش برات بگم البته این روزها خیلی روزهای خوبی برای من لااقل نبوده یک ساعت تایم شیردهیم از ١٤ آبان تموم شد و ساعت کاری صبحم شد ٧:٣٠ درنتیجه ماکزیمم ٧ الی ٧:١٥ باید تو رو بذارم مهد حالا اینکه تو رو باید یکساعت زودتر بیدار کنم و جیگرم آتیش میگیره به کنار اینکه توی اون ساعت توی مهدتون یکی دوتا مربی هستن که تو هم اصلا باهاشون جوور نیستی و پیششون نمیمونی مربی خودت فکر کنم حدودای 8 میاد روز اول خدا رو شکر با یه دختر خانوم خوشگل به اسم لونا که چند سال ازت بزرگتر بود مشغول بازی شدی و من اومدم سرکار اما روز دوم اصلاً از من جدا نمیشدی و هرچقدر وایسادم فایده ن...
21 آبان 1392

دو ساله شدی هووووووورااااااا

      سلام دختر کوچولوی مامان که دیگه واسه خودت یه دختر کوچولوی دوساله شدی و خانومی شدی برای خودت دقیقا دو سال پیش در چنین روزی خدا بهترین هدیه زندگیمونو به ما داد وااااااااای که چه حس غریبی دارم وقتی به اون روز فکر می کنم دوست دارم خاطره اون روز رو دوباره تعریف کنم و اون لحظات شیرین دوباره مثل یک پرده نمایش بی نظیر و تکرار نشدنی از جلوی چشمام عبور کنه روز عید قربان بود و بر طبق تاریخ دکتر قرار بود حدود 10 روز دیگه یعنی عید غدیر به دنیا بیای اما انگار تو هم مثل ما عجله داشتی که بیای در آغوشمون درسته روز عید بود و ما همه برای ناهار خونه مامانی دعوت بود و ناهار دیزی داشتیم با اینکه هنوز 16 ابان بود اما...
16 آبان 1392

تولد دوسالگی با تم زنبوری

سلام وورووجکه شیرین زبونه مامان هنوز دوساله نشدی که جشن تولدت برگزار شد چون به خاطر محرم مجبور شدیم چند روز زودتر بگیریم جشنو و خدا رو شکر که همه چیز به خوبی و خوشی برگزار شد نوشته احساسی در مورد گذشت این دوسال شیرین و پر از خاطره بمونه برای روز تولدت پس خیلی سریع و بی مقدمه میریم سراغ عکسای جشن. جشن تولد به روایت تصویر: میز آماده سازی تزئینات تولد که پدرمونو درآورد و کلی وقت گذاشتیم سرش خدا رو شکر که همه چیز خوب دراومد دست بابا شهاب و خاله های گلت درد نکنه به خاطر کمک های بی دریغشون : تزئینات خونه: میز تنقلات و گیفت ها: برگه های یادگاری رو یادم رفت بدم برات بنویسن گریههههههههههه...
12 آبان 1392

جشن تولد بنیتا گلاره، راستین و بنیتای سارا

سلام دختر کوچولوی مامان دوباره اومدم تا از اتفاقات این چند وقت بگم که کللللللی سرممون شلوغ و همش تولد دعوت بودیم این هفته قرار بود سه شنبه تولد رهام جوون باشه که به خاطر مریضیش متاسفانه تولدش کنسل شد چهارشنبه تولد بنیتا جوونه خاله سارا دعوت بودیم 5 شنبه تولد پارسا جوون و راستین جوون دعوت بودیم که متاسفانه تولد پارسا جوون رو نشد بریم و رفتیم خونه خاله سحرناز که البته خیلی هم دیر رسیدیم جمعه هم که تولد بنیتا جوونه خاله گلاره دعوت بودیم کلی بهمون خوش گذشت و تولد بارون بود این هفته حالا بریم سراغه عکسا البته من خیلی نشد تو تولدا ازت عکس بگیرم تولد گلاره که موبایلم شارژ نداشت و فلشش خاموش بود نور خونه هم کم بود همش سیاه شده ...
8 آبان 1392

عید سعید غدیر و افتتاح فروشگاه اینترنتی نی نی تاپ

سلام دختر کوچولوی مامان عیدت مبارک عسلک من امروز اومدم یه خبر جدید بدم همون خبری که خیلی از دوستای گلم منتظرش بودن همون چیزی که این چند وقت کلی مشغولم کرده بود دوست دارم بنویسم که چی شد و از کجا شروع شد. اینقدر از وقتی تو به دنیا اومدی از خرید لباس و وسایل بچه برات لذت می بردم که تصمیم گرفتم یه کاری در این مورد شروع کنم این بود که تصمیم گرفتم یه فروشگاه اینترنتی بزنم و لباس های مارک و خوشگل و تک از کشورهای مختلف وارد کنم. همه لباس هایی که خریدم مستقیم از دبی و انگلیس و ... خریداری و وارد شده تو خرید خیلیاشون نظر خودم دخیل بوده یکی از دوستامون که تو دبی زندگی می کنه و تو کار لباس بچه هم بوده برام عکس از جنسای تاپ فروشگاه های مارک ...
2 آبان 1392