آواآوا، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 29 روز سن داره

آوای دلنشین

تولد میعاد

سلام عروسک کوچولوی مامان ببخشید این پست یکم دیر شد اما بالاخره این وسط مسطا یه وقتی پیدا کردم واسه آپ کردن وبلاگت این روزا خیلی درگیر کارای شو هستم چند شبه شبا نمیرسم بیشتر از 2-3 ساعت بخوابم بابا شهابم بیچاره خیلی کمکم می کنه واقعا فکر نمی کردم اینقدر کار داشته باشه حالا بعداً چند تا عکس از مراحل آماده سازی شو میذارم اینام خاطره اس دیگه یه جوور سرگرمیه خوب بگذریم 5 شنبه هفته پیش تولد میعاد کوچولو بود و خونه خاله هانیه دعوت بودیم خییییییییلی بهت خوش گذشت آخه تولد خیییییییلی دوست داری کلی شیطونی و شیرین زبونی کردی برای همه شب راضی نمیشدی بیای دیگه به زور بردیمت جدیدا هر جا میریم همینجووره و دوست داری بمونی  ...
1 ارديبهشت 1393

برگزاری شوی لباس

بالاخره تاریخ شوی لباس مشخص شد اینم پوستری که براش طراحی شده: جنسای موجود شامل انواع سرهمی نخی، سرهمی مخمل، بادی زیردکمه دار، سارافون، شومیز، شلوار، پیراهن، شلوار جین، تاپ و شلوارک، کاپشن، پالتو، مایو دخترانه، زیر سارافونی، جوراب، کفش، پاپوش، صندل، پتوی نوزادی، ست نوزادی، گیفت سیسمونی،‌بافت، تیشرت، شلوار پیش بندی و ... می باشد         احتمالا برای برگزاری این شو یکم درگیر باشم عسلم اما سعی می کنم مطالب وبلاگت دیر نشده الان عکسای تولد میعاد جوون هست که باید بذارم وبلاگت سعی می کنم وسط کارام یه وقتی پیدا کنم عشششششق مامان   -----------------------------------------------------------...
28 فروردين 1393

سفرنامه دبی 1 - نوروز 93

خوب بالاخرا نوبتی هم باشه نوبت خاطرات سفره به دلیل اینکه بیشتر خاطرات به روایت تصویره تعداد عکسا زیاده و تو چند تا پست میذارم سعی می کنم تو دو تا جا بشه خوب اول اینکه این سفر رو به همراه مامان جوون اینا و خاله سمیرا اینا رفتیم وااااای که چی بگم که توی کل سفر همش آویزونه شکیبا و شمیم و مامان جوون اینا بودی و بیچاره ها رو خیلی خسته کردی حتی موقعی تو کالسکه بودی می گفتی شمیم/شتیبا لام ببله وقتی رسیدیم تهران و ازشون جدا شدیم بیشتر راهو گریه کردی و شتیبا شتیبا می کردی شب هم چندین بار بیدار شدی و گریه می کردی و می گفتی شمیم، مامان جوون پروازمون ساعت 5:10 صبح بود واسه همین ساعت 2 اینا بود که از خونه راه افتادیم تو از ذ...
20 فروردين 1393
11274 2 31 ادامه مطلب

سفرنامه دبی 2 - نوروز 93

خوب بی مقدمه میریم ادامه خاطرات سفر روزی که آماده شدی بریم سیتی سنتر: اونی که دستته کرمه ضدآفتابته یا به قول خودت کُماد (پماد) الهههههههههی من فداااایه اون خنده هات: این عینکو اونجا برات خریدیم و حالا جلوتر سرنوشتشو میگم : فودکورت سیتی سنتر: تو کل مسافرت به جز تخم مرغ وسط روز و شام و ناهار سیب زمینی سرخ کرده و نوشابه لب به هیچچچچچچی نزدی من عااااشق غذای چینی شده بودم به خصوص PANDA CHINES عاااالی بود غذاش و البته تبوله ممممم دهنم آب افتاد یه روز عصر توی سوئیت: اینجام یه شام سه نفره تو پیتزا هات که بسیار هم چسبید بقیه رفتن مکدونالد اما ما ...
20 فروردين 1393

سالنامه آوایی 1393

سلام عششششششق مامان بالاخره از مسافرت برگشتیم و کلللللللللی دلمون برای دوستامون تنگ شده بود دوستای حقیقی و مجازی باورم نمیشه همش یک هفته ازشون دور بودم کلی خاطرات و عکسای خوشگل از سفرمون آوردیم که امروز فرصت نشد بیارم عکسا رو چون مموریه دوربینو هنوز خالی نکردم و اینکه تا پام به ایران رسید همون شب اول مریض شدم و دیروز تو خونه همش خواب بودم تو هم یکی دو روزه که آبریزش بینی داری امروز هم مهد نرفتی چون شبش خیلی دیر خوابیدی و موندی پیش بابا شهاب خوابت بهم خورده و باید تنظیم بشه دوباره کلللللللللی هم جنسای خوشگل موشگل برای فروشگاه آوردم که چون خیلی زیاده شاید چند روز شوی لباس کودک برگزار کنم هنوز در موردش تصمیم نگرفتم خوب ح...
16 فروردين 1393

نوروز 93

سلام آوای زیبای زندگیه ما  دختر قشنگم عیدت مبااااااااارک امیدوارم سالهای سال عید رو به خوشی و در کنار همه کسایی که دوسشون داری جشن بگیری چقدر این چند روز خوب بود که کنار تو بودیم و از لحظه لحظه با تو بودن لذت بردیم چقدر شیرین بود شیطنت های تو رو دیدن و ثانیه به ثانیه اشو درک کردن خوب از خاطرات هفته اول عید بگم برات روز عید و تحویل سال ما مامان جوون اینا و خاله سمیرا اینا و مامانی رو دعوت کرده بودیم خونه و از روز قبلش حسابی مشغول بودیم تو هم کللللی کمک کردی به خصوص در چیدت سفره هفت سین یا به قول خودت سفره هسین ما هی جمع می کردیم و تو هی میریختی اینم کمک شما بود ولی خداییش تو گردگیری کمکم کردی عااااشق ا...
5 فروردين 1393

تولد خاله شمیم

سلام دخترک خووووشگل و دوست داشتنی خودم این روزا خیلی کارام زیاده شبا من و بابایی جنازه ایم میرسیم خونه آخر سالی کارای بانک هم زیاده و خیلی خسته ام می کنه خیلی از روزا من باید شیفت وایسم سرکار و مامان جوون و باباجوون میان مهد دنبالت و میبرنت خونه اشون اما وقتی میام خونه و تو رو میبینم با یه لبخندت با دیدن اون دندونای کوچولوت هممممه خستگی از تنم در میره و یه دنیییییا شادی بهم هدیه میدی روز اولی که مامان جوون اومده بود دنبالت انگار بهت برخورده بود من نیومده بودم شب تو تخت می گفتی بابا ناز مامان اَت بهت گفتم چرا مامان؟؟؟ اولش نفهمیدم چرا اینو گفتی اما بعد که داشتم باهات حرف میزدم بهت گفت امروز مامان جوون اومد مهد دنبالت سریع گ...
26 اسفند 1392

مهمونی صابر و سارا جوون

جمعه این هفته که گذشت عمه زهره اینا برای صابر و سارا جوون یه مهمونی گرفته بودن تو تالار لوتوس کرج که این دو کبوتر عاشق برن خونشون عکسای زیر مربوط به این مهمونی میشه: بهت گفتیم آوا بخند عکس بگیریم اینم روش خندیدنت : الهههههههی من فداااایه اون ژستت بشم که این کیفت از اول تا آخر از دستت جدا نشد : حیف که عکسا تار شده بس که وول وول میخوری منم که با موبایل عکس میگیرم حوصله ندارم همه جا دوربین ببرم با خودم آوا و میعاد: به قول خودت دوستم میعاد : آوا و خاله هانیه: عکس دسته جمعی تو رفته بودی بغل خاله سمیرا: اینم بغل خاله سمیرا از نزدیک تر: موقع رفتن: ...
22 اسفند 1392

یه روز خوب تو باغ آقا جوون با دوستای گلمون

سلام عشششششششق مامان عمممممممر مامان نفسسسس مامان اومدم تا از خاطرات یه روزه خوب دیگه بگم روز جمعه قرار گذاشتیم با خاله آنا و آرمیتا جوون بریم پیک نیک باغ آقا جوون قرار شد آناهیتا جوون اینا بیان دنبال ما و با یک ماشین بریم اصلا بذار ماجرا رو با عکسا توضیح بدم: آماده شدی که بریم اینقدر لباس تنت کردم که دستاتو نمی تونستی خم کنی : یکم آناهیتا جوون اینا دیر کردن واسه همین مام رفتیم تو حیاط منتظرشون شدیم و تو کلی واسه خودت با بابا شهاب بدو بدو بازی کردی: عکس پدر و دختر: تو ماشین منتظریم تا آناهیتا و آرمیتا برسن: وای که تو ماشین با این دستمال مرطوباتون و کوله پشتی تو بساطی داش...
11 اسفند 1392