اولین غذای کمکی
پرنسس کوچولوی مامان سلااااااااااااام
دیروز تو برای اولین بار غذای کمکی خوردی و البته خیلی هم دوست داشتی اولین بار باید برات لعلب برنج درست می کردم دکتر گفته بود از سه قاشق شروع کنم اما چون تو خیلی مشتاق بودی دلم نیومد بهت ندم و یکم بیشتر دادم اما وااااااااااای چشمت روز بعد نبینه شب خونه صبرا جوون دعوت بودیم که یک دلدردی شدی که کل خونه رو گذاشته بودی رو سرت دلم برات کباب شد هیچ وقت اینجووری گریه نمی کردی گوله گوله اشک میریختی الهههههههههی بگردم برات همش تقصیر من بود
به بابایی گفتم از داروخانه برات شربت بگیره و وقتی خوردی یک بعدش خوب شدی و من خیالم راحت شد خلاصه این بود جریان اولین غذایی که خوردی
اینم عکس های اولین غذا:
آوا در انتظار غذا:
آوا در حال خوردن اولین غذا:
امروز هم برای بار دوم برات لعاب برنج درست کردم یکم غلیظ تر بود و تو قیافه ات رو یه جووری می کردی انگار خیلی هم دوست نداشتی اما هنوز هیچی نشده می خوای خودت قاشقت رو بگیری و ذات رو بخوری البته فکر کنم کلاً طعم قاشقت رو بیشتر از غذا دوست داشتی
اینم عکسهای روز دوم:
ببین همش می خواستی قاشق رو خودت بگیری
و بالاخره هم موفق شدی و به هدفت رسیدی
امروز غروب هم می خوام برات فرنی درست کنم امیدوارم خوب بشه و تو هم دوست داشته باشی
امروز یموقعی که خوابت گرفته بود و همش داشتی غرغر می کردی وقتی بغلت کردم سریع سرتو گذاشتی رو شونم وااااااااااای خیلی حس خوبی بود واقعاً حس مادرانه بهم دست داد آخه تو هیچ وقت اینکارو نمی کنی چون وقتی اونجووری بغلت می کنم اینقدر کنجکاوی که همش کله می کشی و این ور و اون ورو نگاه می کنی و هیچ وقت هم که اینجووری نمی خوابی که سرتو بذاری رو شونم خلاصه حس خیییییییییییلی خوبی بود.