اولین چهارشنبه سوری و تولد احمدرضا
عزیزک مامان دیروز اولین چهارشنبه سوری زندگی تو بود و به همین مناسبت عمو جواد اینا همه رو دعوت کرده بودن باغ عمع زهره، کرج که هم مراسم این روز رو به جا بیاریم و هم تولد احمدرضا جوون رو جشن بگیریم. وقتی بابایی از سر کار اومد آماده شدیم و ساعت 6 نشده بود که راه افتادیم اما وااااااااای چشمت روز بعد نبینه که چه ترافیکی بود خیابونا به حدی شلوغ بود که ما می خواستیم منصرف بشیم از کرج رفتن و دور بزنیم برگردیم چون فکر می کردیم نمیرسیم اما بالاخره دلو زدیم به دریا و رفتیم و البته شانس آوردیم و نسبتاً زود رسیدیم حدود ساعت 8:30 اینا بود که رسیدیم. تو اون روز خوب نخوابیده بودی صبح و من خوشحال بودم که حتماً تو ماشین حسابی می خوابی و اونجا سرحالی اما متأسفانه اینجووری نشد و تو فقط یک ربع، بیست دقیقه خوابیدی و بقیه اش رو بیدار بودی وقتی رسیدیم اونجا کللللللللی همه برات ابراز احساسات کردن تو هم کلی دلبری می کردی و بغل هرکی میرفتی می خندیدی و اصلاً غریبی نمی کردی و همه می گفتن که چقدر خوش اخلاقی
بچه ها کلللللللی وسایل چهارشنبه سوری آورده بودن و آتیش هم روشن کرده بودن من خیلی دوست داشتم کنار آتیش ازت عکس بگیرم تا یادگاری بمونه اما اینقدر بیرون دود و دم بود و سر و صدا بابایی اجازه نداد ببرمت بیرون و البته کار خوبی هم کردیم که نبردیمت. وسط مهمونی تو یهو خییییییلی گریه کردی و هرکارتم می کردیم ساکت نمیشدی آخرش چند نفری نوبت به نوبت گذاشتنت تو پتو و تابت دادن تا خوابت برد.
بعد از اینکه شام خوردیم مراسم تولد شروع شد اما بعد از تولد تو اینقدر خسته و کلافه شده بودی که حسسسسابی اونجا رو گذاشتی رو سرت نمی دونم از خستگی بود یا به خاطر شلوغی کلافه بودی اما هرچی که بود خیلی گریه و اذیت کردی به طوری که موقع رفتن و خداحافظی همه بهم میگفتن تو وبلاگش بنویس که چقدر اذیت و گریه کردی
اینم عکسای تولد:
این عکست با احمدرضا جوون که تولدش بود:
اینم عکست با میعاد جوون که خیلی تو رو دوست داره و تو هم همینطور:
اینجا هم با آقا خرسی (البته فکر کنم خرس نیست نمیدونم چیه والا ) عکس گرفتی :
اون روز تو اولین عیدی زندگیت رو هم از عمو جواد گرفتی اونم قبل از عید!!