آواآوا، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 9 روز سن داره

آوای دلنشین

شهربازی با آرمیتا جوون و رفتن به رده بالاتر در مهدکودک

سلام عشق مامان چند روزه پیش با دوست جوونت آرمیتا عسلی و خاله آنا رفتیم شهربازیه دنیای نور که تازه باز شده تو خیلی کوچیک بودی که یه بار بردیمت سرزمین عجایب و حس کردم هنوز زوده برات دیگه شهربازی نرفته بودیم و همش پارک و خانه بازی می رفتیم تا اون روز .... خییییییلی خوشت اومده بود و همش از این بازی میدویدی به اون بازی و همرو می خواستی امتحان کنی و از هیچ بازی هم نمی ترسیدی خییییییییلی بامزه ذوق کرده بودی توی پارکینگ دنیای نور: اصلا فکر نمی کردم این بازی رو تنهایی سوار بشی چون میرفت بالا و می چرخید سرعتشم نسبتا زیاد بود اما خودت تنهایی نشسته بودی اولش انگار ترسیده بودی و چسبیده بودی به صندلی اما بعدش خیلی خوشت اومده بو...
4 مرداد 1393
2171 15 32 ادامه مطلب

افطاری باغ و همکارای مامانی و عکسای متفرقه 32 ماهگی

سلام عروسک کوچولوی مامان ببخشید که نمی تونم زود به زود وبلاگتو آپ کنم این روزه گرفتن دیگه جوونی واسم نذاشته اما عوضش الان اومدم با کلللللی عکس و خاطره الان که دارم برات می نویسم 6 روز از 32 ماهگیت گذشته و روز به روز داری بزرگتر و خانوم تر میشی و هر روز ما رو با کارا و حرفات متعجب می کنی دو شب پیش افطاری مهمون خاله سمیرا بودیم که تو باغ آقاجوون گرفته بود ما تصمیم داشتیم که زودتر بریم تا تو بتونی تو آفتاب حسابی برای خودت آب بازی کنی ولی متاسفانه تا کارامونو کردیم و رفتیم دیگه عصر شده بود و هوای اونجا هم خیلی خوب و خنک بود اما برای آب بازی سرد بود اما بازم تو رضا ندادی و کللللللللی واسه خودت آب بازی کردی همش می گفتی بریم ما...
22 تير 1393
1984 19 43 ادامه مطلب

تولد مهدی جوون و تولد نیکا جوون

5 شنبه این هفته تولد مهدی جوون بود و خونه خاله وجیهه از دوستا و همکارای قدیمی خودم دعوت بودیم شب قبلش که به خاطر فوتبال دیر خوابیده بودم و صبح زودم رفته بودم سرکار واااای از سرکار برگشتم جنازه بودم ...تو خونه مامان جوون اینا مونده بودی وقتی برگشتم بعد از ناهار یکم خوابیدم و آماده شدیم رفتیم تولد هر چند دیر رسیدیم اما خیییییلی خوب بود و خوش گذشت دست خاله وجیهه هم کلللللی درد نکنه اینم عکسا: موقع شام: یواشکی انگشت زدن به کیکو شروع کردی: مهدی جوونم که از روی موتورش پایین نمیومد بس که عااااشق موتور بود : بدآموزی داشتی واسه نی نیا و این خانوم کوچولو هم انگشت زدنو از تو یاد گرفت : روز...
7 تير 1393
2262 17 38 ادامه مطلب

خونه خاله سارا و جام جهانی فوتبال

دوره ماهیانه این هفته خونه خاله سارا بود و روز بازی فوتبال جام جهانی بازی ایران و بوسنی قرار بود بعد از تموم شدن مهمونی شوهرای ما چند نفر بیان که فوتبالو دور هم ببینیم یه توضیح کوتاهی از بازیهای قبل بدم بازی اول ایران با نیجریه بود که ساعت 11:30 روز دوشنبه بود و همه رفتن خونه خاله گلاره اما چون فرداش تو باید میرفتی مهد نشد ما بریم و این بازی 0-0 تموم شد بازی بعدی ساعت 8:30 بود که قرار بود بریم خونه خاله مریم اما شب قبلش تو نمیدونم چرا تا صبح بالاآوردی و روز شنبه من مجبوور شدم مرخصی بگیرم و بمونم پیشت ترسیدیم بریم یه وقت ویروسی چیزی باشه بچه های دیگه هم بگیرم البته پیش دکتر رفتیم و گفت چیز مهمی نیست چون از صبحش دیگه خوب شدی فقط بگردم برات که...
5 تير 1393
1661 13 20 ادامه مطلب

آب بازی خونه آواییه بابایی

این هفته قرار بود بریم قم چون خونه خاله زری (خاله بابا شهاب) مولودی بود کلللللی ذوق کرده بودی همش می گفتی بریم قم پیش آواییه بابایی (گفته بودم که بابا جوون قم میگی آواییه باباییچون هی اینو برات میخونه) خونه مامان جوون اینا بودیم رفته بودی کفشاتو پوشیده بودی می گفتی می خوام برم قم  تا کارامونو کردیم و راه افتادیم شد ساعت 11 شب تو هم تو ماشین خوابت برد وقتی رسیدیم از ذوقت سریع بیدار شدی و با ذوق گفتی هووووللللاااا رسیدیم و دست میزدی . نصف شب بودیم و بیچاره مامان جوون اینا خواب بودن مامان جوون اومد درو باز کرد تو حالت گرفته شد چون دوست داشتی باباجوونو ببینی و همیشه بابا جوون درو برامون باز می کرد سرتو گذاشتی رو شونه من ب...
25 خرداد 1393
2888 16 38 ادامه مطلب