آواآوا، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 29 روز سن داره

آوای دلنشین

تولد رهام جوون و متفرقه ها

سلام دختر کوچولوی مامان مجبورم پستای این روزها رو خیلی مختصر و مفید بذارم که حتما خودت میدونی چقدر درگیر کارای تولدتم ... جمعه همین هفته تولدته و با اینکه خیلی زود کارای تولدو شروع کرده بودم نمیدونم چرا باز همه کارا مونده واسه هفته آخر از دوستای گلم خیلی عذر می خوام که نرسیدم هنوز کامنتاشونو جواب بدم و دوستای گلی که رمز خواسته بودن حتماً یکم سرم خلوت شد به همه کامنتها جواب میدم هممممتونو دوست دارم حسسسسابی خوب و اما اتفاقات این چند وقت اول اینکه چند وقتی بود که تکرر ادرار داشتی مثانه ات انگار خوب تخلیه نمیشد و یکم کنترل ادرارتو از دست داده بودی خیلی نگران بودم فکر کنم چشمت کرده بودم بس که گفتم راحت از پوشک گرفتمت خلا...
28 مهر 1393
1834 14 17 ادامه مطلب

تولد هانا جوون

12 مهرماه شب عید قربان تولد هانا جوون خونه خاله مریم دعوت بودیم. تو و بنیتا در حال اختلاط : اینم هانا خانومه خووووشگل با کیک تولدش : و اما مراسم انگشت زنی به کیک : تو و بنیتا دخل کیکو آوردید: امیرمهدیم انگار دست بکار شده : بنیتا داره رقص چاقو می کنه: بعد میده به تو چاقو رو: یعنی رقصی کردیاااااا : در حال خوردن کیک: تو و بنیتا در حال شیطنت یعنی نمی دونی که اون روز چقدر دو تایی با هم آتیش سوزوندین و شیطنت کردین مریم جوونه مهد هم می گفت دو تایی که به هم میوفتین حسسسابی شیطونی می کنین تو مهد : ب...
16 مهر 1393
3208 17 33 ادامه مطلب

مادر

یه مطلب یه جا خوندم خوشم اومد گفتم بذارم وبلاگت ...خودم تا حد زیادی قبولش دارم البته نه تا حد افراطی تو چطور؟ (عکس تو و خودم در چندماهگی تو) ﻣﺎﺩﺭ، ﻫﻤﻪ ﺟﻮﺭﻩ ﺍﺵ ﺧﻮﺏ ﺍﺳﺖ، ﻭﻟﯽ ﻣﺎﺩﺭﻫﺎي شاد و باهوش بهترند . ﺁﻥ ها كه ﺑﺎ ﺩﻭﺳﺘﻬﺎﯾﺸﺎﻥ ﻣﯽ ﺭﻭﻧﺪ ﺳﻔﺮ، ﺑﻪ ﻧﺎﺧﻦ ﻫﺎﯾﺸﺎﻥ ﻻﮎ ﻣﯽ ﺯﻧﻨﺪ، ﻣﺎﻧﯿﮑﻮﺭ ﻭ ﭘﺪﯾﮑﻮﺭ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ، ﻣﯽ ﺭﻭﻧﺪ ﺑﺎﺷﮕﺎﻩ ﻭﺭﺯﺷﯽ ﻭ ﺍﻧﺪﺍﻣﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﻓﺮﻡ ﻧﮕﻪ ﻣﯽ ﺩﺍﺭﻧﺪ ؛ ﺁﻥ ﻣﺎﺩﺭﻫﺎ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺗﻪ ﺩﻝ ﻣﯽ ﺧﻨﺪﻧﺪ، ﺑﺎﺯﯾﮕﻮﺷﻨﺪ، ﻋﺸﻮﻩ ﮔﺮﯼ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ، ﮐﻪ ﻫﻤﺎﻧﻘﺪﺭ ﮐﻪ ﻣﺎﺩﺭﻧﺪ، ﻣﻌﺸﻮﻕ ﻭ ﻫﻤﺴﺮ ﻭ ﮐﻮﺩﮎ ﻫﻢ ﻫﺴﺘﻨﺪ . ﻣﺎﺩﺭﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﯾﮏ ﻋﻤﺮ، ﺑﺎ ﯾﮏ ﺑﺸﻘﺎﺏ ﻏﺬﺍ ﻭ ﯾﮏ ﺩﯾﮓ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺩﻟﺸﻮﺭﻩ، ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯾﺸﺎﻥ ﺭﺍﻩ ﻧﻤﯽ ﺍﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﺑﻌﺪﻫﺎ ﺑﺎ ﮔﻔﺘﻦ ﺍﯾﻦ ﺟﻤﻠﻪ، ﯾﮏ ﺩﻧﯿﺎ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮔﻨﺎﻩ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺳﺮ ﺁﻧﻬﺎ ﺁﻭﺍﺭ ﻧﻤﯽ ﮐﻨ...
5 مهر 1393
2776 13 37 ادامه مطلب

تولد امیرمهدی و سبحان-سرزمین عجایب- برگشتن مامان جوون و خاله شمیم از آمریکا

20 شهریور تولد امیرمهدی جوونه خاله رضوان و سبحان جوونه خاله مریم بود که مشترکاً توی سالن اجتماعات خونه خاله رضوان گرفته بودن خیییییییلی تولد خوبی بود و به شما ووروجکا هم خییییلی خوش گذشت کلللللی با آهنگ خوندن دی جی بالا پایین می پریدین و ذوق می کردین و میرقصیدین جنابعالی که در بدو ورود کفشاتو از پات درآوردی و پابرهنه وسط سالن میچرخیدی خلاصه آبروی مارو بردی و اما تولد به روایت تصویر: تو و هانا یا به قول تو خانا بغل خاله مریم : فدای اون موهای بلند و خوش فرمت : تو و مه سما جوون: از همون اولش انگشت زدنو شروع کردی یعنی تو این قضیه پیش قدمی همیشه و منم کلللی خجالت می کشم : ...
29 شهريور 1393
3297 14 24 ادامه مطلب

استخر خونه خاله لیلا و عکسای متفرقه 33 تا 34 ماهگی

5شنبه هفته پیش با خاله وجیهه و مهدی کوچولو رفتیم خونه خاله لیلا استخر خیییییییلی بهتون خوش گذشت و بازی کردین به خصوص چون پاهاتون تو قسمت کم عمق به زمین میرسید و خودتون می تونستید تو آب راه برید و بازی کنید به زور بعد از یک ساعت از آب آوردیمتون بیرون عکس تو و مهدی جوون در بدو ورود: اولش نمیدونستم عمقش چقدره خودم هنوز بیرون بودم تو رو توی تیوپت گذاشتم تو آب: بعد که فهمیدم عمقش کمه و پات میرسه دارم سعی می کنم یادت بدم خودت وایسی تو آب اما چون یکم عمقش زیاد تر از استخر بچه گونه بود اولش می ترسیدی : دیگه خودت کم کم راه افتادی... مهدی هم که یک لمی داده بود تو تیوپ راضی نمیشد بیاد بیرون : ...
22 شهريور 1393
3223 12 17 ادامه مطلب

اولین تئاتر زندگیت - مهمونی خونه خاله سحر

سلام باز اومدم با کلی عکسای خوشگل از خاطرات شیرین کودکیت دختر کوچولوی مامان هفته پیش با خاله گلاره و بنیتا جوون و خاله شقایق و لیانا جوون قرار داشتیم ببریمتون یه تئاتر عروسکی که تو پارک قیطریه برگزار میشد دفعه اول بود که می خواستم ببرمت تاتر نمی دونستم میشینی دوست داری یا نه خلاصه بعد از کار رفتیم خونه آماده شدیم و اومدیم پارک بقیه ماجرا به روایت تصویر: منتظریم تا دوستامون برسن و تو واسه خودت تو پارک می چرخی: این قاب دستت همون باب اسفنجیه که عمو روح ا... اینا برات کادو آوردن و تو پست قبلیم گفتم و خیلی دوسش داری : تو و بنیتا و لیانا در حال بدو بدو: بنیتا میخوره زمین و ببین تو چطوری داری...
13 شهريور 1393
2965 12 16 ادامه مطلب

تولد پرنیا جوون و فشم با باباجوون اینا

سلام عشق کوچیک و بی انتهای من قبل از گزارش تصویری خاطرات این چند روز اول از مهدت بگم که از زمانی که بنیتای خاله گلاره یا به قول تو جِلاله اومده مهدتون مشکلت کامل حل شده و دیگه بهونه نمیگیری برای مهد رفتن و مثل قبل با شوق و ذوق میری و روحیت هم خیییییییلی بهتر شده وقتی بنیتا اومده بود مهد برده بودی به همه نشونت میدادی و می گفتی این دوست منه بنیتا مهرناز می گفت نمیدونید که این دو تا چجووری با هم کلاسو میذارن رو سرشون جفتتونم شیطون می گفت بعد از رفتن اینا باید یه خونه تکونی بکنیم کلاسو عمو روح ا... و خاله آزاده چند تا قاب خریدن برات که عکس باب اسفنجیشو خیلی دوست داری و همش با خودت اینور و اون ور میبری یه روز صبح دید...
10 شهريور 1393
2754 15 18 ادامه مطلب

روز دختر مبارک

زودتر به تکلم می افتد، زودتر راه می رود، زودتر به سن تکلیف می رسد... اصلا انگار دختر از همان اول عجله دارد... گویی که اصلا برای خودش وقت ندارد، که حتی بازی هایش رنگ و بوی "جان بخشیدن" دارد، رنگ و بوی ابراز عشق و محبت به "دیگری" ... نگاه کن چه معصومانه عروسکش را در آغوش می فشارد، گویی سالهاست طعم شیرین "مادری" را چشیده است... آری... "دختر بودن" یعنی عجله داشته باشی، برای رساندن مهر به دستان دیگران... "دختر بودن" یعنی وقف بند بند ساقه ی وجود تو برای رشد نهال عاطفه... "دختر بودن" یعنی از مقام ریحانه بهشتی بودن به "لتسکنوا الیها" رسیدن... میل...
6 شهريور 1393
2912 20 35 ادامه مطلب