یازده ماهگی و تولد مامانی
سلام دختر کوچولوی مامان
دوباره ماهگرد 11 از تولدت رو بهت تبریک میگم عسلکم
تولد مامانی رو با یک روز تأخیر دیروز گرفتیم و شما هم مهمون افتخاری ما بودی و جمع خانوادگیمونو گرم تر و صمیمی تر کردی
اینم عکسای دیروز:
اینم کادوی قشنگی که تو و بابایی برام گرفتین:
اینم کادوی مامان جوون اینا و خاله سمیره:
نتونستم دیروز عکسای خوبی ازت بگیرم چون به خاطر اتفاقاتی که برای پلاک ماشینمون افتاد و فکر کردیم که پلاکامونو دزدیدن هممون حالمون گرفته بود فقط چند تا عکس از مدلای خوابیدنت میذارم شاید بعداً عکسای خوبی از 11 ماهگیت گذاشتم البته اگه وقت کنم!!!
اینجا آماده شده بودی بریم بیرون اما اینقدر خسته بودی که یهو تلپی افتادی و گرفتی خوابیدی خودت واسه خودت :
اینجا معلومه که تو خواب چقدر جا به جا میشی و میچرخی:
همونجوور که تو عکسا معلومه تو دیگه تو تختت نمی خوابی و هممون جا میندازیم تو حال و با هم می خوابیم با اینکه من تو رو عادت دادم که از کوچیکی تو اتاق خودت و تو تختت بخوابی اما بعد از اون چند روزی که مریض شدی و تب کردی و شبا بی تابی می کردی هم تو عادت کردی پیش من بخوابی و هم من به خوابیدن پیش تو عادت کردم و دیگه جدا کردنت خیلی سخته
پریشب موقع خواب وقتی که وسطمون خوابیده بودی اومدی سرتو گذاشتی رو متکای من و منم شروع کردم برات شعر خوندن همونجووری که خوابیده بودی تو هم شروع کردی به آواز خوندن مثل همیشه آآآآآآآآ و هی چشمات میرفت رو هم و دوباره بازشون می کردی نفسات می خورد به صورتم وااااااااااااااای نمی تونم برات توصیف کنم که چه حس قشنگی بود اون شب خیییییییییلی کیف داد با هم و اونقدر نزدیک هم خوابیدیم. شبا عادت داری با من بخوابی و تا من نیام بخوابم با بابایی خوابت نمیبره حسابی مامانی شدی واسه خودت فکر نکنم منم به راحتی دیگه بتونم تو رو تو اتاق خودت بخوابونم و ازت دل بکنم