آواآوا، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 26 روز سن داره

آوای دلنشین

واکسن 18 ماهگی

1392/2/25 11:59
نویسنده : مدیر
3,734 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دختر ماهم ماچ

پریروز یعنی روز دوشنبه مرخصی گرفتم که بریم واکسنتو بزنیم صبح ساعت 9:30 از خونه رفتیم بیرون خیلی استرس داشتم و دلم برات میسوخت همش می گفتی دَدَ و خوشحال بودی داری میری دَدَ بابایی هم همش می گفت آآآآی خبر نداری قراره چه بلایی سرت بیاد و جیگر منو آتیش میزد خلاصه اینکه رفتیم همون مرکز بهداشت شهرک قائم که همه واکسن هاتو اونجا زدی بالاخره نوبتمون شد و اول به دستت یکی زد و بعدشم به رون پای چپت الههههههههی بگردم وقتی خوابوندمت رو تخت بعد از واکسن دستت همش دستتو بلند می کردی و می گفتی بغل بغل و من نمی تونستم بغلت کنم گریهگریهگریه همونجا بعد از واکسن یکم گریه کردی اما خیلی زود آروم شدی لبخند بعدشم چون شنیده بودم که خوبه بعدش فعالیت داشته باشی تا واکسن تو پات گوله نشه رفتیم پارک قیطریه با خاله شیما و صدرا کوچولو از شب قبل قرار گذاشته بودیم اینم عکسای پارک:

تو و صدرا جوون در حال توپ بازی:

بعد هم زنگ زدیم و گفتیم خاله هانیه و میعاد جوونم بیان نیشخند

یه گربه اومده بود پیشتون و شما هم اصلاً نمی ترسیدین صدرا هم که رفت و نازش کرد:

در آخر خسته از اون همه بازی در حال آب میوه خوردن با میعاد جوون:

توی پارک خیلی خوب بودی و اصلاً درد نداشتی ووی ووی اما به محض اینکه پامونو از پارک گذاشتیم بیرون مثل اینکه حواست اومده باشه سر جاش شروع کردی به گریه همش دست میزدی به پای چپت و میگفتی چی سُد؟ (=چی شد، وقتی جاییت درد میگیره میگی چی سُد؟) رفتم قصابی برات ماهیچه گرفتم و سوار شدیم بریم سمت خونه اما تو خیییییییییلی بی تابی می کردی واسه همین تو صندلیت نذاشتمت و آوردم بغل خودم خوابوندمت بماند که با چه بدبختی خودمو رسوندم خونه آخ

شب قبلش خاله آزاده و عمو روح ا... اینا خونمون بودن واسه همین تا 1:30 اینا بیدار بودیم صبح هم ساعت 8:30 بیدار شده بودیم تو پارک هم که کلی بدو بدو کرده بودی اما با وجود اینکه خیلی خوابت میومد تا میذاشتمت رو پام جیغت میرفت هوا واسه همین تو بغلم رات بردم تا خوابیدی اما تا میومدم بذارمت زمین گریه می کردی واسه همین رفتم کالسکه اتو آوردم و گذاشتمت توش و بردمت تو حیاط اینقدر رات بردم تا خوابت برد و همون توی کالسکه گذاشتم بخوابی تا دو ساعت راحت خوابیدی چون تکون نمیخوردی درد هم نداشتی اما وقتی بیدار شدی اصلاً نمی تونستی پاتو تکون بدی یا راه بری واسه همین تا شب تو بغلم بودی دست به پات میخورد یا یکم تکونش میدادی جیغت میرفت هوا ناراحتنگران

خلاصه که شب هم تب کردی و هر 4 ساعت بهت قطره استامینوفن میدادم کل شبو خواب درستی نکردم همش نگران بودم تبت بره بالا و دائماً دست میزدم ببینم داغی یا نه اما خدا رو شکر نصف شب تبت اومد پایین لبخند فرداش هم به پرستارت سفارش کردم از وقتی بیدار شدی همش پیش تو باشه و هیچ کار دیگه ای نکنه و خدا رو شکر کم کم راه افتادی و دردت بهتر شد نیشخند

 

اینم دو تا عکس جا افتاده از قبل:

در حال خوابوندن عروسک مورد علاقه ات:

این عکسم خاله شمیم ازت گرفته تو لواسوون با عینک خودش عاااااشق عینکی به مامان جوون گفتم از آمریکا یه عینک خوب برات بیاره ماچ

و اما کارتون مورد علاقه ات توپولوها  ست که شبکه پویا نشون میده یه روز دیدم عکسشو یکی از دوستام تو کلوب گذاشته و تو موبایل سیوش کردم تو هم تا چشمت به عکسه افتاد گفتی توپولا توپولا الههههههههههی من فدای اون حرف زدنت بشم دیگه تا شب ول کن نبودی که هی موبایل منو می گرفتی می گفتی توپولا زبان

و اما از خوابیدنت بگم هر وقت می خوای بخوابی برات شعر عروسک قشنگ من قرمز پوشیده ... می خونم و میزنم پشتت یا رو سینه ات تا بخوابی و تو هم خیلی این شعرو دوست داری تا می خوای بخوابی میگی علوسک علوسک یعنی این شعرو برام بخون نیشخند وقتی برات می خونم تیکه های آخرشو باهام تکرار می کنی و منم میمیرم از خنده مثلاً می گم عروسک قشنگ من قرمز پوشیده تو ده آخرشو بلند میگی تو رختخواب مخمل آبی خوابیده دوباره ده آخرشو بلند میگی عروسک من چشماتو وا کن تو کن رو بلند میگی خنده

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (21)

آناهیتا مامانیه آرمیتا
25 اردیبهشت 92 13:23
مبارک باشه عزیزم واکسنت الهی چقدرسخته این واکسن برای بچه هاوبرای ماسخت تر.
اماصفوراجون برای این واکسن میگن بی تحرکی خیلی ازدردش کم میکنه برای اینکه بردیش بدوبدو انقدردردداشته آواجونی
دیگه رفت تا۶سالگی
عکسات خیلی نانازن مخصوصا عینکه عزیزم


نه بابا آناهیتا جوون همه دوستای من همین کارو کرده بودن و بچه هاشونم اصلاً درد نداشتن شاید براش بد زده واکسنو
الناز مامان بنیا
25 اردیبهشت 92 14:13
وای عتشق گربه دیدنتم من بجه اخهه تو جرا اینقدر نازی بعد از واکسن بردیش پارک قربون شعز خوندنت برم من خاله


:-*
مامان آروین(مریم)
25 اردیبهشت 92 14:51
خدا رو شکر که واکسن های آواجونی تموم شدند و مامان صفورا هم از نگرانی دراومد ...... بماند که تا 6 سالگی مثل برق میگذره ...........
چه بامزه عروسکش رو رو بالش و رو پاهاش میخوابونه .........
صفورا جونی نکته خیلی خوبی رو متذکر شدی که بعد از زدن واکسن بدو بدو کنن که واکسن یکجا جمع نشه ....... من نمیدونستم ...... مرسی از نکته ظریفت .......


فدات شم مریم جوون
یاسی مامان سید حسن
25 اردیبهشت 92 18:07
خصوصی
شب بو
25 اردیبهشت 92 23:25
سلام صفورا جان
سلام آوای نازنین و خوشگل
خوشحالم که این مرحله از زندگی آوای دلبندت رو هم دیدی دوست عزیزم
خودم و دخملم خیلی زیاد دوست داریم شما و آوا جان رو از نزدیک ببینیم
از صمیم قلب آرزو می کنم که تا بالاترین مراحل زندگی گل دخترت رو به بهترین نحو ممکن ببینی


فدات شم منم خوشحال میشم از نزدیک ببینمتون
سارا مامان صدرا
26 اردیبهشت 92 1:46
سلام عزیزم 18 ماهگی آوا جون مبارک خوش به حالت از نگرانی واکسنش در آمدی من که به علت سرماخوردگی صدرا چند روز دیگه باید ببرمش راستی این مجموعه توپولوها مورد علاقه صدرا هم هست وخیلی دوستشون داره


امیدوارم به خوبی و خوشی واکسن صدرا جوونم تموم بشه
سحر مامان ارشاک
26 اردیبهشت 92 7:40
دخملی خدا رو شکر که پروژه واکسن تمون شد تا 7 سالگلی
قربون شعر خوندنت هم بشم


مررررررسی خاله سحر جووووونم
آسمونی ها
26 اردیبهشت 92 9:08
یعنی من مرده ی اون تیپ زدنت هستم قرطی خانوم ...


مرسی خاله جوون
سارا مامان صدرا
26 اردیبهشت 92 13:19
صفورا جان منظورم رنگهای خوراکی هست که لوازم قنادی فروشیها در رنگها ومارکهای مختلف موجوده برای گاهی کارهای فانتزی بد نیست
مامان فتانه
26 اردیبهشت 92 22:39
وای لاهی حتما کلی دردش گرفته....ولی خداروشکر دیگه واکسن نداره....چه عکسای قشنگی شده


ممنون گلم
مامان طهورا عسلی
27 اردیبهشت 92 1:20
سلام.
ببخشید اگه فضولی تلقی نکنید یه سوال داشتم.

لباسهای آوا جان رو از کجا تهیه میکنید؟
آخه میدانید من سلیقه شما رو تو لباسهای آوا دوست دارم ولی خودم هرچی میگردم لباس قشنگ برای دخترم پیدا نمیکنم. به همین دلیل پرسیدم.


فدات شم عزیزم لطف داری اما من هرکدومو از یه جا خریدم کلا لباس خریدن واسه آوا رو خیلی دوست دارم بعضیاشو مغازه(معمولا تجریش) بعضیاشو مزون و سایت اینترنتی و ... بعضی هام که سوغاتی ان اگه بگی کدومو میگی تا بگم از کجا گرفتم
مامان فتانه
27 اردیبهشت 92 14:46
...¶¶¶ ......¶*....¶¶ .....¶*........¶ .....¶*...*...¶¶............¶...¶¶ .....¶*..**..¶¶...........¶*.¶.¶¶¶ ......¶****¶¶.........¶***¶...¶¶¶ ........¶***¶..........¶***¶¶...¶¶¶ ..........¶*¶...(////...¶***¶......¶¶ ..........¶¶..((///////..¶*¶...........¶ ........¶*...................*¶ ......¶*...\\.............//...*¶ .....¶*.... @ ........ @ .... *¶ ......¶*.............Y..........*¶ .......¶*........I_I_I ........*¶ ..........¶*................*¶ ..............¶*,,,...,,,,*¶ .................\\\\\))//// ..........¶¶.¶*...........*¶ ¶¶*: ......¶......¶*...............*¶....¶ ..¶......¶*....................*¶.....¶ ¶.....¶*...........................*¶....¶ ¶.....¶*.............?............*¶....¶ ¶¶¶¶*..............................*¶¶¶¶ .........¶*............¶..........*¶ .........¶*............¶..........*¶ ..........¶*...........¶.........*¶ ............¶*.........¶.......*¶ ..............¶*.......¶.....*¶ ......¶¶¶¶¶¶...¶..¶.:.¶...¶¶¶¶¶¶ ...¶¶¶¶¶¶¶_¶¶?¶¶¶?¶¶..¶¶ عزیزم آپیم منتظر حضورگرمتونیم
مامان سحر
27 اردیبهشت 92 21:41
چه باحال گربه نگاه میکنه...
شیما
27 اردیبهشت 92 23:18
الهی بمیرم. پس اون روز حسابی اذیت شدین جفتتون.


آره شیما جوون حسسسابی
عاطفه مامان الای
28 اردیبهشت 92 13:08
یه پست گذاشتم یکی دیگه داره سکته میزنه بیا نظرتو بگو... گل من آوا رو ببوس
سمیرامامان پرنیان
29 اردیبهشت 92 0:57
خدا رو شکر که واکسنش به خیر گذشت عاشقتمممممممممممم مامان کوشولوووووو
آني
29 اردیبهشت 92 10:04
واي خوشبحالت صفورا زدي و راحت شد ايشالا هميشه سالم باشه من هنوززززززز نزدم

هههههه چه تفاهمي آيلينم عاشقه توپولوهاست وقتي تموم ميشه ميزنه زير گريه كه من دوباره ميخوام!!!!خلاصه دردسري داريم باهاش





امیدوارم مال آیلین جوونم زودی تموم بشه و به راحتی بگذرونه
ههههه آوا هم گاهی گیر میده توپولا توپولا هی میگم مامان الان نداره من چیکار کنم!!!
خانمی
29 اردیبهشت 92 11:41
خوش به حالت راحت شدی....من همش استرس روز واکسن رو دارم


امیدوارم مال یکتا جوونم به خوبی و خوشی تموم بشه به زودی
نرگس مامان باران قلنبه
29 اردیبهشت 92 18:30
عزیزم مبارکه
دیگه راحت شدی تا 6 سالگی واااای منم باید 12 خرداد برم
ماشالا خیلی بزرگ شده چه قشنگ باهم بازی میکنن
چقدر خوبه همبازی داری


مرسی نرگس جوون
یاسمن مامان رادین
29 اردیبهشت 92 20:42
الهی بمیرم.
خدا رو شکر که تا 6 سالگی واکسن ندارن.
رادین هم خیلــــــــــــــــی اذیت شد

الهی قربوونت با اون حرف زدنت


الهی بگردم براشون
saya
30 اردیبهشت 92 15:11
مرد که باشی...مجبور میشوی غیرممکن هارا تجربه کنی... مجبوری درد ها را تحمل کنی و با لبخندی بگویی تمام میشود...پدر که باشی باید بگذری از داشته هایت...باید تو بشوی سنگ صبور کسی که در تو توانایی غیرممکن ها را میبیند... دل نداری که به فرزندت بگویی ندارم...دل نداری که پاره تنت سختی بکشد... عجب موجود عجیبی هستی... هیچ وقت کسی به زیبایی تو اهمیت نخواهد داد به چروک های روی صورتت... زیرا تو مردی... روز پدر بهانه است...بی بهانه روزت مبارک پدر...