ادامه ماجراهای مهد
الان که دارم این پستو می نویسم خیییییییییییییلی خوشحالم و خیالم راحته حالا دلیلشو برات میگم عسلم
اول از همه به همه دوستان گلی که تو پست قبلی نظر گذاشتن اعلام می کنم خیالتون راحت باشه همه نظرات پرمهرتون اومده و تأیید و جواب هم داده خواهد شد فقط چون این دو روز خیلی درگیر مهد بودم نرسیدم همه رو جواب بدم و تأیید کنم ممنون از ابراز لطف همگی
-------------------------------------------------------------------------------------------------
و اما ادامه ماجراهای مهد:
روز شنبه از ساعت 7 صبح من و بابایی مصمم از خونه اومدیم بیرون تو هم موندی پیش مامان جوون یه لیست تهیه کرده بودیم از مهدا مهدایی که رسیدیم اون روز تا ظهر بریم راهیان رشد، ستارگان، شاپرک، تابان و درخشش بود بعضیاشون که خیییییییییلی بد بودن بعضی هاشون بد به نظر نمیومد حرفایی که میزدن خوب بود برنامه هاشون به حرف خوب بود اما نمودی نداشت به طور مثال من مهمترین چیزی که برام اهمیت داشت این بود محیط شاد باشه بازی ها و فعالیت های بدنی زیاد باشه تو این سن موسیقی شاد و ... آموزش و سایر امکانات در مرحله بعدی قرار داره تو تابان گفت همینجووره اما خوب ساعت 9:40 دقیقه صبح که من رفتم اونجا در حالیکه باید این ساعت بچه ها اوج ساعت بازیشون باشه همه رو ریخته بودن تو یک اتاق کوچیک نه تو حیاط بودن نه زمین بازی خیلی هم قیافه هاشون درهم بود خییییییییییییلی دلم گرفت اکثرشون همینجووریا بودن فکر کنم بیشترین تایمی که بچه ها رو میبرن تو حیاط نیم ساعت بود واسه همین هیچکدوم اونجووری که باید راضیم نکردن خلاصه اینکه متوجه شدم شادان محیطش از همه شادتره لااقل بچه ها زیاد تو حیاط و سالن بازی هستن دو روزی که مامان جوون پیشت بود می گفت از 8 تا 10 خورده ای تو حیاط بازی و بدو بدو می کردید نمی دونم شاید من از اول نباید دنبال یه چیز ایده آل و بی عیب می گشتم صرفا به خاطر عوض شدن یه سرشیشه اونجووری عصبانی می شدم خلاصه این بود که تصمیم گرفتم همون شادان رو انتخاب کنم اما خوب تا جایی که می تونم عیوبش رو مرتفع کنم روز یکشنبه دوباره مرخصی گرفتم و با هم رفتیم شادان (با این مرخصی ها اخراج نشم خوبه )
اولش با هم تو حیاط بودیم و هی می خواستی بغل من باشی مریم جوون (مربیت) اومد گفت آوا بیا بریم رو جامپر بپر بپر کنیم اینم عکس:
الهی فدات شم که اونجووری داری به من نیگاه می کنی:
یکم که با هم تو حیاط بازی کردیم من اومدم بالا تا تو با مربیت تنها باشی البته اول یکم گریه کردی که خوب طبیعیه میدونم به زودی به همه چیز عادت می کنی عسلم
من اومدم بالا و شروع کردم با مدیر داخلی مهد سهیلا جوون صحبت کردن اول از همه یه تذکر جدی در مورد عوض شدن سرشیشه ات دادم که اونم گفت حتماً بهشون تذکر میده اما بهتره که کل وسایلشو علامت بزنید که قاطی نشه که منم اینکارو کردم
مشکل دیگه ای که با این مهد داشتم تغذیه صبحانه بود که به سهیلا جوون گفتم من دوست ندارم صبحانه کیک و بیسکویت بخوره و گفت هرچی بذارید براش حتی تخم مرغ نپخته براش درست می کنن بهش میدن منم گفتم خودم براش نون سنگگ و کره و مربا میارم که بهش بدید گور بابای پولی که بابت تغذیه میگیرن فدای یه تار موی تو دخترک عزیز خودم
خلاصه همونجووری که من داشتم با سهیلا جوون در مورد مشکلاتم حرف میزدم مریم جوون تو رو برد بهت صبحانه بعدشم بردت تو سالن منم هر چند وقت یه بار میومدم چک می کردم ببینم چیکار می کنی دیگه آروم شده بودی و فقط گاهی یاد من میوفتادی و یکم بهونه منو می گرفتی این عکسا رو هم از پشت آکواریوم اونجا یواشکی ازت گرفتم :
ببین چجووری مریم جوون داره تو ماشیت رات میبره:
خیییییییییییلی مربی مهربونیه من خیلی زود در موردش قضاوت کردم تقصیر منم نیست البته روز اولی که اومدیم خیییییییییلی بدموقع بود واسه همین کلا برداشت بدی از مهد داشتم ما ساعت 11:15 - 11:30 که رسیدیم بچه ها از بح تو حیاط و سالن بازی و اینا بودن و حسابی خسته شده بودن واسه همین موقع استراحتشون تو اتاق بوده
میبینی اسباب بازی آورده ریخته دارید با هم بازی می کنید؟؟؟
یکی دیگه از مطالبی که من با این مهد مشکل داشتم این بود که دیدم اسباب بازی های خوبی تو اتاقتون نیست و فکر کردم با همون چند تا دونه که تو اتاق بود بازی می کنید اما اشتباه کرده بودم بعدا دیدم یه طبقه تو سالن هست پرررررررررر از اسباب بازی های خوب مثل لگو- جورچین - مکعب های چوبی- انواع لوازم آشپزخونه و ظرف و ظروف و عروسک و خرس که شما میاید و تو سالن با اونا بازی می کنید خودم به عینه دیدم بیشتر وقتتونو یا تو حیاطید یا تو این سالن بازی در حالیکه تو مهدای دیگه اصلا اینجووری نبود بیشتریاشون اتاق بازی هاشون جنبه شو و تبلیغات داشت!!!
---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
اینا عکسای امروز صبحه که با هم رفتیم مهد ساعت 7:30 رسیدیم اونجا باورم نمیشد صبح به اون زودی محیط مهد اییییییییینقدر پرنشاط باشه همه بچه ها از کلاسای مختلف یکی یکی می رسیدن مهد همه تو سالن بودن براتون تو تلویزیون کارتون پخش میشد چند تا ماشین شارژی اون وسط بود که بچه ها باهاش بازی می کردن اون طبقات پشت مبل ها هم که کللللی اسباب بازی بود برای بازی کردن خیییییییییییلی محیطشو دوست داشتم فکر می کردم بچه ها بیان یکی یکی میرن تو کلاساشون اما اینجا اصلا اون دیسیپلین مدرسه ای وجود نداشت.
یکی دیگه از چیزایی که خیلی خوشحالم کد تو این دو روزی که خودم باهات اومدم مهد این بود که اصلا یه مربی پیش شما نبود مثلا چون تو تازه اومده بودی و نیاز به توجه بیشتری داشتی مریم جوون فقط پیش تو بود و با تو بازی می کرد و بقیه هم پیش چند تا مربی دیگه بودن با اینکه تعدادتون 5-6 نفر بیشتر نیست خلاصه از اونجایی که تو دنیای خاکیه ما هیچ چیزی بی عیب و نقص نیست رویهم رفته به این نتیجه رسیدم این مهد خوبیهاش خییییییییییییلی بیشتر از بدیهاشه و کلاً من چون آدم عجول و حساسی هستم زود در مورد قضاوت کردم اما الان خیلی خوشحالم که جایی میذارمت که خیالم راحته بهت خوش میگذره
اون اسباب بازیهایی که گفتم تو صندوق های اون پشته خیلی اسباب بازی های خوب و به دردبخوری بود واقعا خیالم از این بابت راحت شد :
دیروز که چند ساعت تو دفتر مدیر مهد بودم یه آقایی دخترشو آورد رسوند بردش تحویل مربیش داد و اومد دفتر مدیر گفت دخترم خیلی بهونه مربیشو میگیره رفته بودیم شمال همش می گفت که زنگ بزنید با نوشین جوون حرف بزنم اونم شماله متوجه شدم یکی از مربیاشون بوده که کلاً برای زندگی رفته شمال و اینجووری بچه ها بهش وابسته بودن سهیلا جوون گفت چند تا دیگه از بچه هام بونه اشو میگیرن خودشم خیلی ناراحته بهش گفتم به زودی بیاد تهران و حتما زودی بیاد اینجا تا بچه ها ببیننش پدره گفت میشه یه موقع هایی که خیلی بهونه اشو میگیره بهش زنگ بزنیم گفت ازش میپرسم آخه اونم متأهله م معذوریات خودشو داره فهمیدم که مربیهاش اینقدر خوبن که بچه ها اینجووری مثل یه مادر دوم بهشون وابسته میشن
خلاصه که فعلاً خیلی خوشحالم امیدوارم همینجووری که فکر می کنم باشه و تو هم از خونه دومت راضیه راضی باشی عششششششششششششششق مامان
-----------------------------------------------------------------------------------------------------
خوب از ماجراهای مهد بگذریم چند شب پیش که خونه مامان جوون اینا بودیم خاله شکیبا گفت می خوام برم پارک نیاورون پیاده روی من گفتم من و آوا هم باهات میایم اینم عکسای همون شبه بابایی چون خیلی خسته بود و دیر از سر کار اومده بود نتونست باهامون بیاد:
این عکسام مال جمعه قبل نه جمعه قبلشه که من مریض بودم و با مامان جوون اینا نرفتیم باغ اما چون دیدم تو حوصله ات سر رفته بلند شدم بردمت پارک روبروی خونه مامان جوون اینا بابایی هم نبود و رفته بود قم:
این حوض تو لابی خونه مامان جوون ایناس که توش چندتا ماهیه و تو هربار میریم اونجا اول همه بدو بدو میری اونجا به تماشای ماهیا و به قول خودت مایی مایی :
اولش لم دادی و هی گفتی بچخیم بچخیم :
اینجا خودت دست به کار شدی بچرخونیش :
بعد از مدتی کلی بچه دیگه هم اومدن و به ما پیوستن اون دو تا لباس سبزه و سرمه ایه دوقلو بودن خیییییییییییییییییلی هم شیرین و بامزه بودن:
وسط بازیمون بابایی هم از قم رسسید و به ما پیوست برامون گوجه سبز آورده بود که تو تا دیدی گفتی پتغال پتغال بعد که گفتم اینا گوجه سبزه تو هم یاد گرفتی و می گفتی گو سب :
بعدش منو بابایی رفتیم نشستیم تو چمنا و گفتیم تو هم میری یکم بدو بدو می کنی که اومدی تلپی نشستی روبروی ما و شروع کردی به بازی با چمنا :
اینجام دیگه خسته شدی و ولووووو شدی رو چمنا :
راستی این کلاهتو خیییییییییییلی دوست داری و تا از سرت برش میدارم میگی کولا کولا و خودت میذاری سرت
دیشب دوباره بعد از مدتی که پیش ما می خوابیدی تو اتاق خودت خوابیدی می خوام همزمان با مهد رفتنت خوابت رو هم منظم کنم که زود بخوابی شبا و تو اتاق خودت و رو تخت خودت هم بخوابی