مهمونی خونه خاله یاسمن و پارک کورش
سلام دختر کوچولوی مامان ببخشید که به دلیل مشغله زیاد نمیرسم خیلی زود به زود بیام و وبلاگتو آپ کنم اما همه سعیم اینه که هیچ مطلبی رو از خاطرات زندگیت جانذارم و یه دفترخاطرات کامل از کودکیت برات به یادگار بذارم
خوب دلیل تأخیر این دفعه هم برگزاری شوی لباس و بعدش وارد کردن محصولات جدید تو وبسایت فروشگاه و بعدشم گشت و گذارهای فصل بهار و هوای خوب و...
خوب برنامه اول دوره ماهیانه امون بود که اینبار 3 اردیبهشت ماه و خونه خاله یاسمن بود من صبحش با ماشین تصادف بدجووری کردم تو هم تو ماشین بودی و خدا رو صد هزااااار مرتبه شکر که اتفاقی برات نیافتاد فقط ماشین له و لورده شد منتظر پلیس بودیم که یکی از مربیهای مهدت داشت از اونجا رد میشد چون نزدیکه مهد بود گفت آوا رو بده من ببرم و باهاش رفتی مهد. خلاصه بابا شهابه بیچاره اومد و ماشین رفت تعمیرگاه و مام تو یه روز بارونی موندیم بی ماشین با خاله گلاره هماهنگ کردیم و با اونو و بنیتا رفتیم مهمونی
از مهد که میای خیلی گشنه اته همیشه داری کیک و شیر میخوری:
این عکس با اینکه خیلی تاره ولی خیلی دوسش دارم با هانا ببین چطور از ته دل دارید میخندید :
فداااایه اون اخمت بشم با اون لپای پُرت:
آوای متفکر:
تو این مهمونی یه اتفاق بد دیگه هم افتاد یهو یه همهمه افتاد بچه ها گفتن یکی تو اتاق گیر کرده کی بچه اش نیست من یهوووو دویدم گفتم آوا کوووو فهمیدیم شما رفتی تو یکی از اتاقا و در رو روی خودت قفل کردی بعدشم ترسیده بودی و زده بودی زیر گریه من از پشت در باهات حرف میزدم اول سعی کردم آرومت کنم در حالی که خودم از ترس داشتم سکته می کردم گفتم ببین مامان من اینجام نترس کلیدو در بیار از زیر در بده به من دستامو ببین از زیر در تو هم یکم به کلید ور می رفتی و دوباره میزدی زیر گریه که گیر کرده درنمیاد از اینورم بچه ها داشتم با سنجاقو اینا سعی می کردن درو باز کنن قفلشم از این پرچیا بود و با پیچ نبود که بشه راحت بازش کنیم دیگه کلی باهات صحبت کردیم از پشت در که کلیدو بپیچون تا در باز بشه دیگه اینقدر با کلید بازی بازی کردی تا در باز شد دیگه کم مونده بود سکته کنما پریدی بغلمو و خیالم راحت شد ظاهراً اون روز روز بدبیاری ما بود
بعد از مهمونی هم با یه سری از دوستامون رفتیم رستوران و خیییییلی هم خوش گذشت:
اینم یه روز که من سرکار شیفت باید وایمیستادم و بابا شهاب براش کار پیش اومد نتونست بیاد دنبالت منم مجبور شدم از مهد برت دارم بیارمت سرکار واااااااای که بیچارم کردی شب که داشتیم از اونجا میومدیم بیرون انگار تو کللللللل اتاق بمب ترکیده بود صبح نیروی خدماتیمون می گفت خانوم مروارید دیشب زلزله اومده اینجا؟ :
اینم مال چند روزه پیشه که با چند تا از دوستامون رفتیم پارک کورش من تو رو از مهد برداشتم و رفتیم اونجا:
آوا و آرتامهر و آریامهر:
آوا و بنیتا:
بعدشم رفتیم رستوران والک سه راه ضرابخونه:
یه روز که از مهد اومده بودیم هی می گفتی شبته پوآ بذار نمیفهمیدم چی میگی اول فکر می کردم شبته یعنی شربته هی می گفتم شربت چی مامان اعصابت خورد میشد و حرفتو باز تکرار می کردی تا آخرش متوجه شدم میگی شبکه پویا بذار
یه روز یه بسته آدم اوکالیپتوس از تو کیف من پیدا کردی پرسیدی شوکولاته گفت نه مامان آدامسه بعد هی اصرار کردی بخورم هر چی می گفتم مامان برای شما ضرر داره گوش نمیدادی تا یه تیکه کوچولو گذاشتم دهنت چون آدامس اوکالیپتوس تنده سریع در آوردی و هی می گفتی آداس نمی خوام و کللللللی بدت اومده بود خوبه تا چند وقت فکر نکنم هوس آدامس بکنی قیافه ات خییییییییلی خنده دار شده بود
دو تا اصطلاح دیگه رو که خیلی بامزه میگی دوست داشتم تو وبلاگت بنویسم که یادگاری بمونه:
از ماشین پیدایه شیم=پیاده شیم
نَسِلیدیم=نرسیدیم
به زودی با یه پست و یه عالمه عکس دیگه بر می گردیم