فلش بک به ابتدای بارداری: خبر بارداری و مسافرت شمال
سلام شهبانوی فسقلی مامان
می خوام برات از زمانی بگم که فهمیدم خدا تو رو به ما هدیه داده
تقریبا 10 ساله که من و بابا شهاب با هم عقد کردیم و 8 ساله که ازدواج کردیم تا حالا نی نی نمی خواستیم چون شرایطش جوور نبود دوست داشتیم همه چیزو برای ورود نی نی گلمون آماده کنیم و بعد اقدام کنیم. خلاصه یه چند ماهی بود که تصمیم گرفتیم که نی نی دار بشیم من همه آزمایشای پیش از بارداری رو داده بودم و همه چیز اوکی بود البته گاهی باز دودل میشدیم و دوباره....
خلاصه تو همین گیر و دار بود که ١٥ اسفندماه ٨٩ من به بابا شهاب گفتم ممکنه که باردار باشم، بابایی که خیلی جدی نگرفت گفت حتماً باز مثل دفعه های قبله آخه تا حالا من خیلی تست بارداری گرفته بودم به محض اینکه شک می کردم تست می گرفتم و خوب البته همش منفی بود دیگه
خونه مامان اینا بودیم، اون روز برای خاله شمیم تولد گرفته بودن ما رفتیم خونه که آماده بشیم و وسایل بیاریم از قبل خاله صبرا یه baby check بهم داده بود و خونه داشتم رفتم تو دستشویی تا تست بگیرم
بابایی اومده بود دم در تا ببینه چه خبره پرسید چی شد گفتم خبری نیست یه خطه اونم گفت اااااه مثل همیشه و نا امیدانه رفت من همینجووری داشتم نگاهش می کردم تست رو که یهو دیدم یه خط کمرنگ دیگه داره ظاهر میشه واااااااااااااااای نمی تونم حسی رو که اون لحظه داشتم برات وصف کنم یه حس بی نظیری بود یهو داد زدم شهاب انگار یه خط دیگه هم داره ظاهر میشه بابا شهاب دوید گفت راست میگی از دستشویی اومدم بیرون و نشونش دادم باورش نمیشد. خط دوم خیلی کمرنگ بود گفت شاید اشتباهه چون خیلی کمرنگه اما من گفتم تو راهنماش نوشته که ممکنه خط دوم کمرنگ تر باشه اما بازم باور نمی کرد من این تست رو یادگاری نگه داشتم اینم عکسشه:
میبینی خط دوم خیلی کمرنگه!!!
گفتم من امشب به همه اعلام می کنم گفت نههههههههه شاید اشتباه باشه از ذوقش باورش نمیشد خلاصه مجبورش کردم بره داروخانه همون لحظه تا یه تست دیگه بخره برای اینکه مطمئن بشیم!! این یکی رو که گرفتم دو تا خط پررنگ ظاهر شد قیافه بابایی رو باید میدیدی اصلاً باورش نمیشد منو بقل کرد گفت باورت میشه داریم بچه دار میشیم
اینم عکس تست دومه:
همون موقع زنگ زدیم به مامان جوون زهره و خبرشو پشت تلفن دادیم، تلفن رو گذاشتیم رو بلندگو و با موبایل ضبطش کردیم مامان جوون خیییییییییلی خوشحال شد و کلی ذوق زد.
من به بابایی گفتم امشب که همه فامیل اونجان خبرشو به همه بدیم اما بابایی گفت نه هنوز زوده بذار تو شمال به همه اعلام می کنیم چون قرار بود عید با همه فامیل بریم بندر انزلی.
خلاصه بعد از مهمونی و تولد شب قرار شد که به مامان اینا بگیم قرار شد من بگم و بابا شهاب هم با موبایل فیلم بگیره اصلا نمی دونستم که چجووری مطرحش کنم جلوی بابا خجالت می کشیدم دیگه با هزار زحمت وقتی مامانی تو آشپزخونه بود رفتم و بهش گفتم که تست مثبت بوده واااااااااای باید فیلمشو ببینی خیییییلی بانمک بود مامان داد زد راست میگی؟؟؟؟ و اشک تو چشماش جمع شد و بغلم کرد بعدشم خاله شکیبا بغلم کرد و تبریک گفت. خاله شمیم و خاله سمیرا هم خونه نبودن بابایی هم خیییلی خوشحال شده بود.
شب که خاله سمیرا تو اتاقش بود رفتم و به اونم گفتم اونم یه جیییغی از خوشحالی کشید و بهم تبریک گفت و بغلم کرد.
عید نوروز که با همه فامیل رفته بودیم شمال ما تقریباً از همه زودتر رفته بودیم و هر روز یه سری میرسیدن هر دفعه که یه عده میومدن ایم خبرو بهشون میدادیم و کلللللی سورپرایز میشدن همه
اینم چند تا از عکسای شمال که اولین مسافرتی بود که تو تو شکم مامان بودی دلبندم
این جمع خانوادگی ما سر سفره هفت سین:
جوونای فامیل سر سفره هفت سین تو بندر انزلی:
اینم مامانی در حال دوچرخه سواری:
اینم عکس بابا شهاب کنار دریا
مامانی در حال درست کردن سازه شنی:
سازه شنی پس از اتمام:
اما تو این مسافرت اتفاقات بدی هم افتاد نمی دونم دلیلش چی بود اینکه من دوچرخه سواری کردم با اون وضعم!!! یا اینکه به خاطر بالا و پایین رفتن از پله های ویلا بوده یا هر چیز دیگه یهو افتادم رو خونریزی حتی فکر می کردم که نی نی خوشگلمو سقط کردم خیلی روزای بدی شد و من و بابا شهاب به خاطر استرسی که من داشتم شبانه راه افتادیم اومدیم تهران تا ببینیم که چیکار می تونیم بکنیم.
روزی که رسیدیم 5 شنبه بود 4 فروردین اون موقعم که هیچ دکتر متخصصی تو مطبش نیست خلاصه بعد کلی فکر که چیکار کنیم و چیکار نکنیم پاشدیم با بابایی رفتیم اتاق زایمان بیمارستان دی. اونجا بعد از شنیدن مشکل برام سونو نوشتن و ما هم برای انجام سونو رفتیم به مرکز رادیولوژی دکتر اطهری. وااااای دوتامون خیلی استرس داشتیم
بعد از اینکه رفتم پیش دکتره تا سونو رو انجام بده تا دستگاه رو گذاشت رو شکمم گفت واااای چقدر عفونت داری با ترس و لرز ازش پرسیدم جنین سقط نشده اونم با یه حالت بی اعتنایی گفت نه هنوز اما احتمالاً میشه واااااااااای نمی دونی وقتی اینو گفت من چه حالی شدم داشت گریم می گرفت وقتی اومدم بیرون اینقدر بغض کرده بودم که نمی تونستم با بابا شهاب حرف بزنم و بهش بگم که چی شده. خلاصه جوابو بردیم بیمارستان و خانوم ماما گفت که یه لخته خون پشت جنینه قلبشم هنوز تشکیل نشده البته هنوز برای تشکیل قلب دیر نشده اما ممکنه لخته خون موقع دفع شدن جنین رو هم با خودش دفع کنه اما اگه جنین خوبی باشه میمونه اگه بزرگ تر بشه و قلب تشکیل بشه احتمالا این لخته خون خودش جذب میشه و مشکل حل میشه خلااااااصه نمی دونی که اون یک هفته ده روزو ما چی کشیدیم تا دفعه بعد که رفتیم سونو و من صدای قلبتو شنیدم و بقیشم که تو وبلاگ تو پست اول برات نوشتم.