خاطرات روزهای اول مادر شدن
اول از همه بگم که این روزا به روز کردن وبلاگت کار خییییییییلی سختیه و من به زور فرصت می کنم بیامو اینکارو بکنم اما خوب خیلی برام مهمه که تک تک اتفاقات و خاطرات این روزا رو بنویسیم تا بعداً هم برای تو به یادگار بمونه و بدونی چه راههایی رو طی کردی تا بزرگ شدی و هم برای خودم
راستش فکر نمی کردم مادر شدن و بچه داری اینقدر سخت باشه البته اینم بگم که خییییییییلی هم شیرینه
الان که دارم وبلاگتو به روز می کنم تو مش داری غر غر می کنی نمی دونم چته همش با بابایی ننوت می کنیم یه مدت آروم میشی و باز شروع می کنی
هر شب یه سه چهار ساعتی دلدرد میشی اما تا دیشب مامان جوون زهرا پیشمون بود یکم اون بیدار میموند و رات میبرد یکم من اما امشب اولین شبیه که مامان رفته خونه و ما تنها شدیم البته بابایی بیچاره خیلی داره کمک می کنه من دلم شور میزنه همش خدا بخیر کنه امشبو نمی دونم بدون مامان از پسش بر میایم یا نه
من برم دیگه بابایی خسته شد بیچاره فردا صبح زود باید بره سرکار بقیشو بعداً برات مینویسم.
خییییییلی دوست دارم دخمل گلم بوووووووس