متفرقه های پاییز 93
خوب دوباره اومدم با خاطرات این روزهای زندگی و کودکیت.
والا روم نمیشه بگم بازم جفتمون مریضیم یعنی جریان این پاییز و مریضیای ما قضیه تموم نشدنیه ها حالا مفصل تعریف می کنم اول بریم سراغ عکسا:
خیلی روزا خاله گلاره زحمت میکشه و تو رو هم با بنیتا میبره خونشون و حسسسسسابی جفتی حال می کنید خیلی با هم مچ شدید و وابسته و حقا که واقعا هم همبازی های خوبی هستید و ما شا ا... جفتتونم شیطون
اینجام یکی از همون روزاس و تو اتاق بنیتا من سرکارم و اینجا عکاس خاله جلاله اس :
دارید مامان بازی می کنید و تو مثلا نی نی شدی و خوابیدی:
ای جووووووووووونم فدای اون ژستاتون فنچولکایه من:
یه روز که رفتیم سینما پاساژ تیراژه 2 هنوز کامل راه نیوفتاده و بازیهاش کار نمی کردن اما تو دست بردار نبودی که :
اینم یه روز جمعه که صبحانه با دوستامون رفتیم رستوران لانجین اول قرار بود که بدون بچه بریم اما من دلم نیومد که تو رو نبرم و به خاله مریم هم گفتم هانا رو بیار تا آوا تنها نباشه:
ما اول همه رسیدیم و منتظریم تا بقیه برسن:
به محض رسیدن خاله مریم اینا با هانا شروع کردید به شیطنت:
در حال خوردنه صبحانه:
اینم مادر و دختر در کنار هم :
خاله مریم و خاله سارا و هانا فسقلی:
خیلی وقتا که از مهد میای بیرون میدوی وایمیستی اینجا و میگی مامان ازم عکس بگیر:
یه شب که بابا شهاب برده بودت بخوابونت و خودشم کنارت خوابش برده بود و منم شکار لحظه ها کردم:
یه عکس از میزکارم و تقویم دیواری آوایی:
اینم یه روز دیگه که من شیفت بودم سرکار و خاله گلاره زحمت کشید و تو رو برد خونه اشون یادت باشه بزرگ شدی حسسسسابی قدرشو بدونی اینم عمو بهمنه که تو ارادت خاصی بهش داری و بهش میگی بخمن خیلی ساده و خودمونی :
اینجا حس کردم چشات پف داره و این شروع مریضیت بود
من و بابایی که شب اومدیم دنبالت خاله گلاره اینا اصرار کردن و یه سر رفتیم بالا اینجا هم مشغول دیدن کارتون تینکربل هستید با هم:
اون شب که خوابیدی وقتی صبح بلند شدی چشمات قی کرده بود با آب برات حسابی شستم اما نمی دونم چرا دلم شور میزد یادمه پارسال به دیوار مهدتون یه مطلبی در مورد یه مریضی ویروسی نوشته بودن که علائمش همین بود که چشم عفونت و قی می کرد اون روز بابایی بردت مهد و گفتم حتما بگو اینجوریه و بپرس کس دیگه ای هم این روزا تو مهد اینجوری شده یا نه صبح زود که فقط یه مربی اونجا بود گفته بود بله ظاهرا یکی دو تا بچه دیگه هم این حالت رو داشتن طرفای 9 صبح بود که دلم شور میزد و زنگ زدم مهد و گفتم اینجوریه مدیر مهد هم سریع گفت این یه مریضی ویروسیه و واگیردار سریع بیاید ببریدش خلاصه بابایی اومد دنبالت و منم از محل کارم راه افتادم و بردیمت چشم پزشکی درست بود یه مریضی ویروسی بود و دکتر گفت بهتره مهد نره و یه قطره هم برای چشمت داد الانم یک هفته اس که مهد نمیری و خونه ای منم که خودم دوباره مریض شدم و هنوزم که هنوزه درگیریم جفتمون
اون روز که از مهد برت داشتیم بعد از دکتر آوردمت سرکار و تو بغلم خوابت برده به بدبختی یه دستی تونستم این عکسو بگیرم :
و اما ماجرای این عکس:
چند وقتیه که لبات خیلی خشکی میزنه و اصلا اجازه نمیدادی چربش کنم و منم از اونجایی که به شدت علاقه تو به آرایش خبر داشتم یه کرم آوردم و گفتم ببین از این زدم به لبم چقدر خوشگل شد و وانمود کردم که دارم آرایش می کنم بعدم گفتم می خوای تو هم بزنی و تو هم شدیدا استقبال کردی و طبق معمول اصرار کردی خودت بزنی منم یه کرم کوچولو بود که دادم دستت تا شب راه میرفتی و مثل رژ لب هی کرم لبتو تجدید می کردی و لباتو غنچه کرده بودی و باز نمی کردی مبادا کرم لبت پاک بشه تا شب کل کرمرو تموم کردی اینجام که من رو پا خوابونده بودمت انگشتتو همونجوری سیخ گرفتی که کرم دستت پاک نشه و هی بتونی تجدید کنی لبتو خوابت می برد انگشتت می افتاد اما بازم صافش می کردی :
تو پست بعدی تصمیم دارم یه کلکسیون از عکسای آتلیه ای که تا حالا گرفتیم بذارم زودی برمی گردم عشششششششق مامان