مریضی
سلام دختر کوچولوی مامان
خیلی ناراحتم از اینکه مریض شدی حالا داستانش کامل برات تعریف می کنم.
مدتی بود که داروهای رفلاکس معده ات رو به دستور پزشک قطع کرده بودیم و قرار بود بریم سونوگرافی که ببینیم خوب شده رفلاکست یا باید داروهاتو ادامه بدی. خلاصه اینکه روز 3 شنبه وقت سونو داشتیم دقیقا از شب قبلش تو بیرون روی پیدا کردی و خوب نمیشدی واسه همین قرار شد بعد از سونو با بابایی ببریمت دکترت که هم جواب سونو رو نشونش بدیم هم ببینیم بهت دارو میده واسه بیرون روی یا نه.
بماند اینکه خیلی وقتمون تو سونو دیر شد چون بابایی دیر اومد و به بدبختی و با صدتا تلفن دکترو تو مطب نگه داشتیم تا رسیدیم اونجا خلاصه جواب سونو رو که نگاه کرد گفت که خدا رو شکر رفلاکست خوب شده بعدشم حسابی معاینه ات کرد و قد و وزن و ... قدت 81 سانتی متر و وزنت 10.5 کیلو بود و دکتر گفت خدا رو شکر رشدت خیلی خوب بوده و برای بیرون رویت هم پلانتاژل و او آر اس داد و شیرخشکتم فعلاً عوض کرد. یه روز که داروهاتو خوردی خوب شدی اما چشت روز بعد نبینه که یک روز بعد یعنی 5 شنبه شب تا صبح نخوابیدی و همش بالا میآوردی خییییییییلی وحشتناک بود هرچی شب خورده بودی رو که بالا آوردی بعدشم که هیچی تو معده ات نبود همش عق میزدی آدم فکر می کرد الان دل و روده ات از دهنت میاد بیرون همش می گفتی آبَ و تا آب هم میخوردی چند دقیقه بعد بالا می آوردی الهی مامانت بمیره و مریضیتو نبینه خلاصه وضع همینجوور بود تا ساعت 6 اما بعدش گرفتی خوابیدی و دیگه بالا نیاوردی خدا رو شکر اما از فردا بیرون رویت هم دوباره شروع شد خیلی هم بی حال بودی و از صبح تا شب هم هرکاری کردم هیچی جز شیر نخوردی کلی برات ماهیچه گذاشتم اما لب نزدی کته درست کردم لب نزدی منم خیلی از این موضوع عصبی شده بودم
امروزم همش از صبح با پرستارت صحبت کردم و میگه خیلی بی حالی امیدوارم زودی خوب بشی دختر گلم و دیگه مریض نبینمت
روز جمعه با علی آقا و صنوبر جوون رفتیم فشم خیییییییییلی خوش گذشت بهمون حیف که تنبلیم اومد عکس بگیرم یه رستوران بود خییییلی قشنگ بود باغش، غذاش، همه چیش خوب بود شبم که خونه خاله سمیرا اینا دعوت بودیم شبشم که خسته و کوفته اومدیم و تو اونجووری شدی
اینم چندتا عکس جامونده از قبل:
عادت داری کابینت زیر دستشویی رو خالی می کنی و میری میشینی توش:
اینجا هم میعاد شده آرایشگرت:
اینجام داره بغلت می کنه:
فدات شم که عااااااااشق تمیزی و گردگیری هستی:
اونم با اسپری و دستمال مخصوص تلویزیون
عکسای جلسه سوم کارگاه مادر و کودک:
کاردستی این جلسه اتون به قول خاله سحر shaker یعنی همون جق جقه خودمون بود :
دوتا لیوانو توش لوبیا میریختیم و بعد چسب میزدیم و رنگ می کردیم تو خیلی رنگ کردنو دوست داشتی
کاردستیتم خیلی دوست داشتی و همش تکونش میدادی صدا می کرد کیف می کردی منم دادم دستت که تو ماشین باهاش بازی کنی و خودم داشتم رانندگی می کردم که یهو برگشتم دیدم اینجووری شده:
منو میگی اینجوری شده بودم همه دهنت رنگی شده بود فکر کردم همه سرشو خوردی سریع زدم کنار و اومدم دیدم که تهشو با دندون کندی انداختی زیر صندلی و همه لوبیاهاشم ریخته بودی یه نفس راحت کشیدم خلاصه نذاشتی که سالم به خونه برسه
امروزم کلاس داریم اما نمیدونم تو حالت خوب باشه که ببرمت یا نه آخه خیلی کلاسو دوست داری دلم نمیاد حتی یک جلسه اشم از دست بدی
راستی امسال روز پدر افتاده 3 خرداد ولی چون تولد بابایی 25 خرداده و خیلی به روز پدر نزدیکه من و تو امسال سورپرایزش کردیم و زودتر براش کادو گرفتیم خیلی خوب بود من و تو باهم رفتیم مرکز خرید کوهستان و دوتایی این کادو رو برای بابایی خریدیم و خیییییییییییییییلی خوشحالش کردیم
خییییییییییییییییلی دوست داریم بابا شهاب... مهربونترین و بهترین پدر و همسر دنیا
راستی یادم رفت اینو بگم بازم داره دردسرای پرستار شروع میشه نمیدونم این چه طلسمیه که افتاده این پرستارت خیییییییییلی خوب بود و واقعاً ازش راضی بودم اما یهو یه اتفاقی برای مامانش میوفته و باید عمل کنه و یکی دوماه دیگه بیشتر نمی تونه بیاد حالا موندم سر دوراهی که بذارمت مهد یا فعلاً یه پرستار دیگه بگیرم تا بزرگ تر بشی آخه میگن خوب نیست که هی پرستار بچه عوض بشه اما خوب حس می کنم برای مهد رفتن هنوز کوچیکی خدایا کمکم کن تصمیم درستو بگیرم و همون چیزی که برای تو خیره پیش بیاد