بابایی و مامانی
عزیزکم نمی دونم وقتی شروع به حرف زدن کنی به مامان و بابای من چی میگی؟
اما احتمالاً میگی مامانی و بابایی
جوجوی فسقلی من نمی دونی که مامانی و بابایی از الان چقدر برات سنگ تموم گذاشتن. چند روز پیش من احساس کردم که تو یه مغازه گوجه سبز دیدم چون الان دیگه اولای فصل گوجه سبزه و اومدم خونه و به مامان اینا گفتم واااای دلم گوجه سبز می خواد نمی دونی که این چند روز مامانی بیچاره چقدر مغازه ها رو برای پیدا کردن گوجه سبز زیر و رو کرده بود ظاهراً من از شدت علاقه به گوجه سبز اشتباه دیده بودم دیشب که بابایی اومد خونه یه نایلون گوجه سبز دستش بود. خاله شکیبا گفت معلوم نیست بابا تا کجا رفته تا بتونه این گوجه سبزا رو بگیره چون هیچ جا هنوز نیومده!!!
اینجا بود که فهمیدم نیومده مامانی و بابایی چققققققققدر دوست دارن و برات هر کاری می کنن
اینو برات نوشتم تا وقتی بزرگ شدی و اینا رو خوندی حسابی قدرشونو بدونی عزیزم.