19 ماهگی و تعطیلات خرداد
دختر کوچولوی مامان باید منو ببخشی که این چند روز نرسیدم بیام وبلاگتو آپ کنم و سر موقع 19 ماهگیتو تبریک بگم باید بگم خییییییییییییییلی درگیر بودم کارم تو محل کار خیلی زیاد شده و چند وقته درگیر مهد خوب پیدا کردن و پرستار و این بدبختیا بودم هنوزم لنگ در هوام نمی دونم چیکار کنم
خوب بگذریم از این مشغله ها که تمومی نداره.
به هر حال به چند روز تأخیر موجه 19 ماهگیت مبااااااااااااااااااااارک عسلم خیلی دوست داری بهت میگم عسلم خودتم هی تکار می کنی عسلم عسلم
و اما قبل از هر چیزی باید در مورد بهترین هدیه ای که دیروز بهم دادی برات بگم که از خوشحالی در پوست خودم نمی گنجم
قبلاً برات نوشته بودم که منو شآب صدا می کنی و هر چی بهت میگم اسم خودمو نمیگی دیروز که از سرکار برگشتم تا منو دیدی گفتی صفولا صفولا واااااااااااااای منو میگی انگار رو ابرا بودم کللللللللللللللی گرفتم چلوندمت به پرستارت گفتم تو یادش دادی گفت آره خیییییییییلی کیف داره اسممو صدا می کنی و خییییییییییییییلی هم بانمک تلفظ می کنی شبم که هی از خواب بیدار میشدی همش می گفتی صفولا صفولا و منم هر باز جوابتو میدادم جوونم جوونم. خلاصه اینکه این بهترین هدیه زندگیم بود که بهم دادی
و اما بریم سراغ بقیه مطالب.
خیلی وقت بود که می خواستم برات رنگ انگشتی بخرم اما فرصت نمی کردم برم شهر کتاب که بالاخره یک هفته پیش فرصتی شد و برات یک جعبه 15 رنگیشو گرفتم و اینم عکس اولین نقاشیت با رنگ انگشتی:
ببین چه ذوقی کردی:
و اما بعد از چند دقیقه عکس و فیلم گرفتن گذاشتمت تا حسابی نقاشی کنی و رفتم بعد از چند دقیقه با این صحنه مواجه شدم:
یعنی تا مچ دستتو کرده بودی توش و کل قوطی رو چند دقیقه ای تموم کردی!!! خوب شد همشو ندادم دستت و فقط یک رنگ بود.
چ
و اما تعطیلات خود را چگونه گذراندید......
از دو ماه پیش قرار بود این تعطیلات رو با پسرخاله های بابایی و خانوماشون و بچه هاشون بریم مشهد بعد از اینکه بلیطامونم گرفته بودیم بابایی که دلش نبود و همش می گفت من کارم زیاده خیلی این روزا منم که می ترسیدم الان مرخصی بگیرم چند روز بعد برای مهد رفتن تو به مشکل بخورم اما دلو زدیم به دریا و گفتیم میریم تا اینکه شب قبل از حرکتمون زنگ زدن و گفتن خانوم پسرخاله بابایی که حامله هم بوده و به ما نگفته یه مشکلی براش پیش اومده و نمی تونه بیاد دیگه ما هم دودل شدیم و گفتیم مسافرت رو کنسل می کنیم چون دوست داشتیم همه با هم باشیم دسته جمعی خلاصه مسافرتمون درست قبل از رفتن کنسل شد
اما خوب ما هم بیکار ننشستیم و یه برنامه توپ ریختیم واسه تعطیلات.
روز سه شنبه که 14 خرداد میشد با خاله شکیبا و سمیرا اینا و خاله های من خاله هانی و عطی و عماد و ... رفتیم باغ خییییییییییییلی هوا عاااااااااالی بود و تو هم کلی کیف کردی و بازی کردی اینم عکسای اون روز:
با بابایی در حال تاب بازی اما آرومت نمیگیره یه جا که داری به زور پیاده میشی :
همش این موبایلا دستته یا بازی می کنی یا عکس میبینی یا الو می کنی:
دیگه کامل بلدی با موبایل تاچ کار کنی خودت میری تو گالری عکس میاری خودت آهنگ و فیلم میذاری و البته خودت میری تو phone book من و شماره همه رو میگیری و من روزی باید به صد نفر توضیح بدم که ببخشید آوا شمارتونو گرفته!!!!
در حال توپ بازی با بابایی و میعاد:
اینجام داری آب نبات چوبی میخوری:
و اما شبش به یکی از دوستای بابایی و خانومش گفتیم بیان باغ و شب رو اونجا خوابیدیم شام سوسیس کبابی و جوجه کباب درست کردیم که اینقدر دیر شده بود و خسته بودیم نشد از شام عکس بگیرم اما خیییییلی چسبید اینم چادری که من و تو و خاله آزاده خانوم عمو روح ا... توش خوابیدیم البته می تونستیم بریم تو کلبه بخوابیم اما ترسیدیم عنکبوتی جکی جونوری بیاد واسه همین تو چادر خوابیدیم بابا و عمو روح ا... هم بیرون خوابیدن.
البته بابایی به شدت مریض شده بود واسه همین حالمون گرفته شد حسابی
روز چهارشنبه 15 خرداد:
و اما یک صبحانه حسابی تو اون هوا واقعااااااا میچسبه:
بعدشم که رفتیم کلی میوه چیدیم و خوردیم شما هم که حسسسسسابی مشتری شده بودی روز قبل اینقدر گیلاس و آلبالو و گوجه سبز خوردی که تا صبح پدری از ما درآوردی نصف شب بیدار شدی و کللللللی گریه کردی با بابایی مجبور شدیم طبق معمول موقع هایی که دلدرد میشی توی اون چادر و جای تنگ بذاریمت تو پتو تابت بدیم (ننوت کنیم) از بچگی همیشه اینکار تو دلدردات جواب میداده یعنی یه جووری بگم که معجزه میکنه!!! بازم روز بعد ول کنه این میوه ها مبودی که
اینم یه عکس هنری که عمو روح ا... به موبایل من گرفته:
و اما ناهار عمو روح ا... یه آبگوشت برامون درست کرد که تا به حال نخورده بودیم واقعاً حرفه ای بود تو اینکار:
و اما 5 شنبه صبح که من رفتم سرکار و شبش هم فاطمه جوون دختر عمه مامانی هممونو پارک نهج البلاغه دعوت کرده بود البته بیچاره خونه دعوت کد من قبول نکردم گفتم بریم پارک که به بچه ها بیشتر خوش بگذره و اونم استقبال کرد البته چون بابایی حالش بدتر شده بود نتونست باهامون بیاد اما ما چون قول داده بودیم مجبور شدیم تنهایی بریم
اینم عکسای اون شب:
نمی دونم دوتایی بیرون آلاچیق کنار هم نشستین چی پچ پچ می کنین :
تو و علی کوچولو پسر خاله فاطمه بغل خاله سمیرا:
و اما عکس آخرم که مال روز جمعه اس که باز یه قوطی رنگ انگشتیتو تموم کردی!!!:
از پرستار الانت خییییییییییییلی راضیم خیلی چیزا یادت داده بلدی تا 16 بشمری!!
شعر پیشی پیشی ملوسم و تاب تاب اباسی رو خودت کامل میخونی و آهویی دارم خوشگله و یه توپ دارم قلقلیه رو نصفشو که ما می خونیم بقیه اشو میگی حالا تو پست بعدی سعی می کنم کامل طریقه شعر خوندنتو بنویسم
سه تا حرف انگلیسی هم بلدی
ماتر (water)
هپی (happy)
گلس (glass)
وقتی فارسیاشو میگیم انگلیسیشو میگی خیییییییییییییلی هم بانمک تلفظ می کنی