آواآوا، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 5 روز سن داره

آوای دلنشین

اومدیم با کلی خبرای خووووووب

1392/5/28 15:20
نویسنده : مدیر
14,236 بازدید
اشتراک گذاری

اول از همه بگم من و آوا از همه دوستای خوب و دوست داشتنیمون که لطف کردن و برامون دعا کردن همه کسایی که نگرانمون کرد و همه عزیزانی که برامون نظرات تسکین دهنده گذاشتن کماااااااااااال تشکر رو داریم اینو بدونین که ما عااااااااشقتونیم قلبقلبقلب و شرمنده از اینکه نتونستم تک تک نظرات پرمهرتونو جواب بدم اما همممممرو خوندم و کلی خوشحال شدم از اینهمه محبت و دلداری بغلماچ

و اما بریم سر جریانات دیروز از کجا بگم و از چی شروع کنم چی بگم که بر من چی گذشت دیروز ایشالا خدا برای هیچ مادری نیاره و نصیب هیچ کس نکنه دلواپسی برای بچه رو نگران

اینو بگم که از اول صبح که اومدم سرکار لینکای بیمارستان مفید رو دیدم و متوجه شدم که دکتر شیاری که فوق تخصص روماتولوژی اطفاله و خیییلی هم ازش تعریف می کردن شنبه صبح کلینیک بیمارستان هست منم شمارشو درآوردم و خوشحال و خرسند زنگ زدم و متوجه شدم نوبت دهی ساعت 6 صبح شروع میشده و تا حالا نوبت ها که به صورت سیستماتیک هم بوده پر شده خیییییییییلی شاکی شدم اگه میدونستم حتما 6 صبح میرفتم و نوبت می گرفتم اما اصلا تصورشم نمی کردم آخه اینجوورشو اصلا ندیده بودم گفتم حالا پاشم برم اونجا شاید حضوری و با جواب سونو به صورت اورژانسی پذیرش کنن خلاصه مرخصی ساعتی گرفتم و رفتم بیمارستان راستی اینم بگم که تو خونه پیش بابایی بودی و مهد نبردیمت رفتم. رفتم اونجا و دیدم که بله نوبتای دکتر شیاری پر شده و سیستم بسته شده رفتم پیش منشیش گفتم دخترم اینجووری شده گفتن لگنش آب آورده ممکنه تا حالا هم دیر شده باشه نمی تونم تا پس فردا وایسم اگه سونوگرافیشو به خود آقای دکتر نشون بدید حتما اورژانسی بودنشو تأیید می کنن گفت دکتر نیومده سه نفر دیگه هم منتظرن با خود دکتر صحبت کنن باید وایسین تا 10-10:30 که آقای دکتر میان با خودشون صحبت کنین برگشتم بانک و دوباره ساعت 10 برگشتم بیمارستان دوباره گفت دکتر نیومده و چون دید کارمنده بانکم دل سوخت و گفت دیگه نمی خواد زنگ بزنی من صحبت می کنم زنگ بزن 11-12 خبرشو بهت میدم خلاصه ساعت 11 تماس گرفتم و گفت آقای دکتر به هیچ وجه قبول نمی کنن و اون سه نفر رو هم رد کردن خلاصه پریشون و ناامید گفتم مطب چی فکر می کنید قبول کنن گفت آره اونجا احتمالاً قبول می کنه شماره ای که از مطبش داشتم هرچی زنگ زدم تا 3:30 جواب نداد کسی ساعت 3:30 پاشدم رفتم به آدرسی که داشتم بهم گفته بودن نزدیک متروی شریعتیه خلاصه رفتم ماشینو پارک کردم اونجا و رفتم به آدرسی که داشتم پرسیدم گفتن که از اینجا رفته سر میرداماد از اوجا پیاده رفتم تا سر میرداماد و نفس نفس زنان و پریشون رفتم مطبش و به منشیش گفتم اینجووری شده  و یه وقت اورژانسی برای همین امروز می خوام منشیه گفت آخه امروز خیلی شلوغه اما وقتی قیافه پریشونه منو دید گفت باشه ساعت 8 اینجا باشید دکتر بعدی که بهم معرفی کرده بودن دکتر فهیم زاد فوق تخصص عفونی اطفال بود که اونم گفته بودن نزدیک مترو شریعتیه دوباره از سر میرداماد پیاده رفتم مترو شریعتی و همون آدرسی که داشتم (اینققققققققققدر گیج و منگ بودم و حواسم سر جاش نبود که یادم نبود همون بار اول لااقل این دکترم بپرسم!!!) هیچی هل و هلک رسیدم اونجا و گفتن که این دکتر هم جا به جا شده و رفته همون کوچه سر میرداماد کلافه هیچی دوباره پیاده رفتم سرمیرداماد و مطب دکتر فهیم زاد و با خواهش و تمنا از این دکتر هم وقت گرفتم گفت 7 اینجا باشید که تا 8 بین مریض بفرستمتون که 8 برید مطب دکتر شیاری خلاصه برگشتم خونه و با بابایی صحبت کردیم و قرار شد ساعت 6:30 بریم دکتر درتاج همون دکتر ارتوپدی که برات سونو نوشته بود البته جراح و متخصص استخوان و مفصل بود بعد ساعت 7 بریم دکتر فهیم زاد و 8 هم بریم دکتر شیاری خلاصه آماده شدیم و ساعت نزدیکای 6:45 اینا بود که رسیدیم دکتر درتاج اینقدر ترافیک نزدیک ظفر سنگین بود که من پیاده شدم و نصف راهو پیاده اومدم تا زودتر برسم مطب و از وقتامون عقب نیوفتیم خلاصه رسیدم مطب و به خانوم منشی گفتم می خوام جواب سونو رو به آقای دکتر نشون بدم گفت باشه بشینید مریضی که تو هست بیاد بیرون بعد شما برید و سونو رو هم ازم گرفت بعد همینجووری که نشسته بود گفت جوابش چطور بود گفتم تو این جواب که اصلا چیزای خوبی ننوشته و خییییییلی نگرانمون کرده منشیه همینجووری باز کرد و گفت این که خیلی خوبه من گفتم وا کجاش خوبه نوشته یا التهابه یا عفونت و بلند شدم که سونو رو ببینم یهو چشمم افتاد به اسم بالاش دیدم اسم خودمو نوشته (آخه منم همون روز 5شنبه با آوا سونوگرافی از کلیه داده بودم چون چند روز بود کلیه درد داشتم و پاکت جوابامون مثل هم بود) منو میگی دنیا به چشمم سیاه شد یعنی کم مونده بود که همونجا سکته کنم بیوفتم انگار همه جا دور سرم میچرخید غیرقابل باور بود مطمئن بود صبح درپاکتو باز کرده بودم تا اسمشو چک کنم و جوابو اشتباهی نیارم اما چه اتفاقی افتاده بود نمیدونم آخ فکر کنم نمی تونم احساس اون لحظه رو برای هیچ کسی شرح بدم چون قابل وصف نیست...

---------------------------------------------------------------------

میام و این پستو تکمیل می کنم فقط الان دیرم شده و باید برم دنبال آوا فقط اینو بگم که به خیر گذشت و چیز مهمی نبود جهت رفع نگرانی دوستان

 

--------------------------------------------------------------------------------------------------------------

و اما ادامه داستان:

اومدم پیش بابایی و گفتم جریان اینه همه ماشین و ساکت و اینا رو زیر و رو کردیم اما پیدا نشد خونه جا مونده بود وووووی فکر اینکه تو اون ترافیک برگردیم خونه دیوونم می کرد مطمئن بودم به هیچی نمیرسیم دیگه یهو بابایی یه فکری به ذهنش رسید گفت کاش من با موتور برم برش دارم و سریع برگردم تو ترافیک سریع تر می رسه و منم استقبال کردم خلاصه من و تو موندیم و بابایی رفت خونه من دیدم به این دکتر اولی که نمیرسیم چون تا 7:30 بیشتر نبود گفتم فردا خودم تنهایی میارم نشونش میدم سونو رو و با تو یواش یواش راه افتادیم و رفتیم مطب دکتر فهیم زاد و شیاری بگذریم که چقققققدر شلوغ بود و چقدر طول کشید تا نوبتمون بشه کلی بعد از اینکه بابایی بیچاره با عجله برگشته بود گذشت تا نوبتمون شد اول رفتیم پیش دکتر شیاری جریانو کامل براش تعریف کردیم و گفتیم که دکتر سونوگرافی چی گفته رو تخت خوابوندیمت و شروع کرد معاینه پاهاتو به هر جهتی که تکون میداد آخ نمی گفتی کلی پاتو میچوند از رون کج و راست کرد اما هیچی فقط هی به آقای دکتر می گفتی عمو شُکُلات بده قهقهه  فکر کنم تا تو مطب بودیم 5-6 تا شکلات از آقای دکتر گرفتی ....گفت بلندش کنید بابا هیچیش نیست مگه بچه ای که لگنش آب آورده باشه میذاره من پاهاشو اینجووری بچرخونم!!! گفت البته نکه هیچیش نباشه اما نه اینجووری که شما نگرانید این سرماخورده بوده سرما زده به استخون لگنش همین.

بعدم گفت همین الان (ساعت 9:30 شب بود) برید بیمارستان مفید یه عکس فوری می نویسم بگیرید که فقط چک کنم ببینم به استخون سر لگنش آسیب رسیده یا نه ما هم بدو بدو رفتیم بیمارستان البته قبلش رفتیم مطب دکتر فهیم زاد و به منشیش گفتیم که اینجووری شده و عکس باید بگیریم گفت عیب نداره برید هنوز مریض هست ما تا 10 هستیم دیگه بگذریم که تو بیمارستان دهنمونو صاف کردی اینقدر بدو بدو کردی و من و بابایی رو به دنبالت کشوندی و از دستمون درمیرفتی خنده خلاصه عکسم که گرفتیم آوردیم دید و گفت که خدا رو شکر استخوناشم هیچ مشکلی نداره البته جدای از این قضیه از خیلی وقت پیش من حس می کردم پاهاتو خیلی صاف نمیذاری زمین و به هر دکتری می گفتیم می گفت زوده حالا برای تشخیص که این مطلب رو هم به دکتر شیاری گفتیم معاینه که کرد و راه رفتنت رو دید گفت یکمی نرمی استخون داری که چیز مهمی نیست فقط یه سری چیزا رو گفت باید رعایت کنی:

1. ماکزیمم دو ساعت بعد از غروب بخوابی که معمولا هم اینجووری هست چون صبحا برای مهد باید زود بلند شی

2. یه مدت خیییلی خودتو خسته نکنی یعنی 45 دقیقه که ورجه وورجه کردی حتماً 15 دقیقه استراحت کنی که این خیییییییییلی کار سختیه آخه یه لحظه ام یه جا بند نمیشی مگر اینکه خونه باشیم و در حال تماشای سی دی مورد علاقه ات با نی نی

3. یه سری چیزا رو بیشتر بخوری مثل موز کیوی مرکبات گوجه خرما موز بستنی

و یه چیزی گفت مثل آب مقطر یا همچین چیزی باید بگیریم روزی چند سی سی بخوری که هنوز نخریدیم برات قرار شد دوباره 2-3 هفته دیگه بیایم برای چک کردن

خلاصه هنوز تو مطب دکتر شیاری بودیم که از مطب دکتر فهیم زاد زنگ زدن نمی خواین بیاین نوبتتون شده ساعت 10 شب بود!!! بدو بدو رفتیم اونجا فقط خود دکتر و منشی مونده بودن تو مطب خلاصه رفتیم تو و همه آزمایشا و عکسا رو نشون دادیم و قضیه رو تعریف کردیم معاینه ات کرد کامل و گفت عفونت که به هیچ وجه نیست و MRI نیاز نداره اونم دقیییییییقا همون چیزی رو گفت که دکتر شیاری گفت گفت استخونش به خاطر یه سرماخوردگی که چند هفته پیش خورده سرماخورده هیچ دارویی هم نیاز نداره فقط استراحت کنه یه مدت و خییییییییالمون راحت شد نیشخند

------------------------------------------------------------------------------------------------------

حالا یه اتفاق دیگه رو تعریف کنم که کللللی حالمو گرفت

فردای اون روز گفتم واسه احتیاط ببرم سونوگرافیتو دکتر درتاج هم ببینه از مهد برت داشتم و رفتیم مطب سه نفر جلومون بودن تا نزدیک نوبتمون شد یهو تو توی مطب پی پی کردی تا می کنی هم سریع بلند اعلام می کنی مامانی پی پی تَدَمآخ  منم پوشکتو از تو ماشین نیوورده بودم و ماشینم کلی دور بود نگران هی گفتم خدایا چیکار کنم الان یهو می خواد معاینه ات بکنه از بوی گند خفه میشه بعدشم نمیشد که تا خونه توی ترافیک عوضت نکنم گفتم میبرم تو دستشویی میشورمت و شورتتو پات می کنم حالا اون چند دقیقه که جیش نمی کنی بگذریم که توی اون دستشویی کوچیک بدون امکانات و جای تعویض و بدون حوله اون با جوراب و کتونی که پات بود با چه بدبختی شستمت و با دستمال کاغذی خشکت کردم اوه خلاصه شورتتو پات کردم و اومدیم بیرون همینجووری که هی داشتی ورجه وورجه می کردی و منم به دنبالت می دویدم از در مطب رفتی تو راهرو یهو اومدم دیدم سر راه پله جیش کردی همش هم دستتو میزدی به شورتت چون عادت نداشتی استرس ووووی گفتم باز خوبه بیرون بود کسی ندید دستتو گرفتم آوردم تو و نذاشتم رو صندلی هم بشینی که نجس بشه نوبتمون شد و رفتیم تو من نشستم رو صندلی که جلوی میز دکتر بود و تو هم کنارم ورجه وورجه می کردی یهو رفتی پشت صندلی من و جییییییییییش من از صداش فهمیدم بعدشم با پا شلپ شلپ میزدی روش دکتر همینجووری داشت توضیح میداد و متوجه نشد منم سریع بغلت کردم و با فرم کار نشوندمت رو پام گفتم لااقل رو خودم جیش کنی بعدم همونجووری بغلم سریع اومدیم بیرون که جیم بشیم یه لحظه گذاشتمت زمین که ویزیتو حساب کنم دوباره جلوی میز منشی جیش کردی استرس بدو بدو دستتو گرفتم و از مطب اومدیم بیرون که در بریم دوباره جلوی درآسانسور جیش کردی!!!!!!!!!!!!!!!!!! یعنی همه این اتفاقا در عرض 4-5 دقیقه اتفاق افتادا داشتم از عصبانیت و حرص و خجالت میمردم به خدا شاید تعریف کردنش خنده داشته باشه و واقعاً امیدوارم دیگه تو همچین موقعیتی قرار نگیرم نگران

خلاصه اومدیم درماشین همونجا شورتتو درآوردم و ایستاده پوشکت کردمو نشوندمت تو صندلیت اوه رسیدیم خونه جفتی با هم پریدیم تو حموم آخ

اینم ماجراهای دکتر رفتن های ما که خدا رو شکر همه چیز به خیر و خوبی تموم شد لبخند

-----------------------------------------------------------------------------------------------------

پ. ن. : حالا فکر نکنی من مامان بی فکریم و اصلا برام مهم نبوده که مطبو به گند کشیدی ها اما واقعاً کاری از دستم برنمیومد حتی یک درصد هم احتمال نمیدادم تو 5 دقیقه اینقدر خرابکاری کنی گریهگریهگریه

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (90)

سعیده
27 مرداد 92 15:42
خداروشکر.خیلی خوشحال شدم.ایشالا که همیشه سلامت باشید


ممنون
مامان مانی جون
27 مرداد 92 15:54
الهی شکر
البته الهی شکر که آوا جون چیزیش نبوده و خودت هم الهی چیز مهمی نباشه
آخر پستت کلی خندیدم
کاش مینوشتی عکس العمل بابای آوا از این اشتباهی که کردی چی بوده!!!
الان پاش خوب شده ؟
ببوس آوا جونو


ههههه هیچی بیچاره اینقدر من تو شک و در حال سکته بودم هیچی نگفت
آره خیلی بهتره عزیزم
رها
27 مرداد 92 16:18
خدارو هزار مرتبه شکرررررررر خیلی خوشحال شدم خیلی خبر خوبی بود منتظر بقیش میمونم خانمییی
وروجک ما
27 مرداد 92 16:36
وای عزیزم الهی بمیرم برا آوا جون
چی کشیدی صفورا جون ....انشالله زودی حال آوا کوچولو خوب میشه
خداروشکر به خیر گذشته


ممنون گلم
مامان آروین (مریم)
27 مرداد 92 17:02
خدا رو شکر .....
مینا ( دلنوشته هایی برای دلبندم )
27 مرداد 92 17:35
خدا رو شکر که چیز مهمی نبودو به خیر گذشت عزیزم منتظر ادامش هستیم
مامان بنيتا
27 مرداد 92 19:05
واي خدا رو شكر گفتم ايشالا مياي واز اينكه چيزي نيست برامون مينويسي


مرسی
eli
27 مرداد 92 19:09
خداروشکر که به خیر گذشت...


ممنون
بهناز
27 مرداد 92 20:03
صفورای عزیز سلام من از خوانندهای خاموش وبلاگ شما هستم .یعنی از دوران بارداری وبلاگ شمارو می خوندم دختر من هم ابان 90 بدنیا اومده به خاطر همین وجه تشابه همیشه به وبلاگ شما سر میزنیم.
این دو روز خیلی نگران اوا جان بودم همش می یومد تا ببینم جواب سونوش چی شد.
خیلی خیلی خوشحالم که خدارو شکر چیز مهمی نبوده وامیدوارم دیگه هیچ وقت این جور نگرانیها رو نداشته باشی.
دختر گلت رو ببوس.


فدات شم ببخشید که نگران شدید

مینو
27 مرداد 92 21:52
خوش خبر باشی صفورا جون. ایشالا خطر ازش گذشته باشه. عزیزکم آوایی ببین چه مامانی داریبوس واسه هردوتون


بوووووووس
آرزو
27 مرداد 92 22:47
چه سختيا كشيدي صفورا جون ايشالا ديگه هيچ وقت اين روزا نياد وهميشه سالم وشاد باشين خداروهزارمرتبه شكر كه حال آوا خوشگل بهتر شده


مرسی گلم
mana
27 مرداد 92 23:27
khob khodaaaaaaaaaaaro shokr khoshhalemon kardi saforajoon


قربونت
اسیه
28 مرداد 92 1:00
خسته نباشیخدا را شکر که چیزی نبود.


ممنون
آتیه مامان آوا
28 مرداد 92 3:12
خدا رو شکر دوستم ایشاله همیشه بلا از خانوم طلا دور باشه


مرسی گلم
مامان آويسا
28 مرداد 92 8:13
خدا را شكر صفورا جووون! زود زود با خبراي خوب برگرد منتظريماااااااااا
ندا مامان آیدا
28 مرداد 92 8:25
خدا رو شکر که دختر نازت سلامته.


ممنون
سارا
28 مرداد 92 8:54
سلام صفورا جون. خدا رو شکر که اوا جون سلامته. اما خودت حتما برو دکتر که چیزی نباشه.مراقب خودتون باشید عزیزم


چشم ممنون
محبوبه مامان الینا
28 مرداد 92 8:56
خدا رو شکر که آوا جون حالش خوبه


مرسی گلم
الی مامی غزل و آوا
28 مرداد 92 8:56
سلام صفورا جونی

خیلی خوشحال شدم که آوای گلم هیچیش نیست

من که گفتم چیز مهمی نیست بد به دلت راه نده

ایشالله آوا همیشه سالم و سلامت زیر سایه پدر و مادرشباشه

یا علی

قربونت ممنون عزیزم

تداعی
28 مرداد 92 10:00
وای ثفوراااااااااااااا تصورت کردم من بودم دیونه میشدمممممممم
بازم خدارو شکر که بخیر گذشته


منم در آستانه دیوونگی بودم والا
رها
28 مرداد 92 10:02
صفوراخانم نمیای ما همچنان منتظرتیم[
مامان امیر مهدی (سوده)
28 مرداد 92 10:20
بمیرم برای دل نگرانت عزیزم از بس استرس داشتی این اتفاق افتاده خدا رو شکر که حال دختر گلم خوبه انشاالله مادر و دختر همیشه سالم باشن و شاد


مرسی عزیزم
مامان بهداد
28 مرداد 92 10:57
سلام.
الهی شکر که به خیر گذشته.
آدم نمیدونه که این دکترهای عزیز و دعا کنه یا ...
امیدوارم که همیشه سلامت و شاد باشه.
ببوسش این آوا گلی رو.
خدا رو شکر که دلتون شاد شد و از دلشوره در اومدید.


ممنون گلم
ساناز مامان دانیال
28 مرداد 92 11:40
خدا ر و شکر که چیز مهمی نبوده


مرسی
رها
28 مرداد 92 12:31
اخی چقدر این چند روز اذیت شدی خدارو شکر که همه چی به خیر گذشت امیدوارم اواجونم زودتر خوب وب بشه تادیگه نه خودش ونه شما ایقذر اذیت نشین


ممنون عزیزم
مامان ارزو
28 مرداد 92 13:10
خداروشکر. خیالمون راحت شد. صفورا جون من فکر میکنم این چند وقته رفتی استخر و اینا لگنش چاییده یه مدت گرم بگیر . خداروشکر به خیر گذشت


چمیدونم والا چشم حتما ممنون
مامان آيسو وآيسا
28 مرداد 92 13:13
خداروشكرررررر كه همه چيز به خير گذشت....
واي سر اون جيش كردن
ميبوسم اون دخمل شيرينتو مطب دكتررو آبياري كرده


اوه اوه اونم چه آبیاری
زهرا-مامان رضا
28 مرداد 92 13:37
ای بابا دو روز من نبودم چی شده!!!
خدا رو شکر که چیزی نبوده .خیلی خوشحال شدم عزیزم
ضمنا اون که تعریف کردی که بخندیم .
من نخندیدم هیچی، کلی هم جوش کردم
آخه کجاش خنده داره؟؟!!


والا منم نخندیدم واسه بقیه آخه تعریف می کنی میخندن خخخخخخ من که حرص خوردم فقط
یسنا نفس مامان و بابا
28 مرداد 92 14:15
سلام عزیزم.اتفاقا منم همین فکرو داشتم ولی یه بار که اینکارو کردم، همه مطالبم به نی نی سایت انتقال پیدا نکرد.بعدشم هر عکسی میخواستم بزارم کپی و پیس نمیشد.شما راه حلی داری که همه مطالبی که یه سال نوشتم انتفال بدم به نی نی سایت؟
راستی دخملتون هم خیلی نانازه.خداحفظش کنه.


والا نفهمیدم دقیقا مشکلت چیه اما عکسو کپی پیست نمی تونی بکنی باید از آیکون عکس بالا استفاده کنی
دکتر
28 مرداد 92 14:26
واقعا که مطب دکتر بدبخت رو به ش ا ش کشیدید


ای بابا خوب بچه اس دست من نبود که چیکارش می کردم دیگه کار از کار گذشته بود
دوستدار آوا
28 مرداد 92 15:03
وای خدا رو شکر که مشکلی نیست...
ای خدا چقدر حرص خوردی سر جیش کردنش فکر شو بکن یکی تمام این صحنه ها رو دیده باشه و البته بی توجهیت (ببخشیدا ماست مالی ) پیش خودش چیا فکر کرده ولی واقعا موقعیت سختی قرار داشتی حالا بعد رفتنتون چیا ک نگفتن پشت سرت صفورا خیلی شرایط سختی بودی عزیزم . ان شاالله همیشه لباتون خندون و تنتون سالم باشه


وای وای نگو که اگه کسی دیده
آخه ی توجهی چیه گریههههههههههههههه کاری از دستم برنمیومد خوب
زینب
28 مرداد 92 15:04
خدارو شکر که چیزی نبود


مرسی گلم
لیلا مامان پرنیا
28 مرداد 92 15:09
وایییییییییییییییییییییییییییی صفورا جون اول از همه بابا دمت گرم با این همه صبرو حوصله
واقعا شاید با خوندنش یه لبخند به لبم بیاد ولی با تمام سلولهام میتونم حال اون موقع تو رو درک کنم منم امیدوارم دیگه تو همچین شرایطی قرار نگیری و آوای نازنینم همیشه شادو سلامت باشه


ممنون عزیزم
زهرا (دوست آوا)
28 مرداد 92 15:14
اي جانم چه روز پرماجرايي داشتين واقعا خسته نباشيد خدا رو شكر كه بعد از اينهمه سختي هيچ مشكلي نبود خدا رو 1000 بار شكر


ممنون عزیزم
سمیه خدادوست
28 مرداد 92 15:32
سلام عزیزم...
صفورا جون خودت که میدونی جزو خواننده های خاموش همیشگیتم اما خدا وکیلی اینقدر این پستت بهم حال داد و خندیدم که گفتم روشن نشم نمیشه... صفورا میدونی با خوندن این پست خیلی خاطرات شبیه این از حنانه اومد جلوی چشمم تا دلت بخواد از این مدل گیر ها برا من و مامانم افتاده. حالا اعصاب خوردیش که هیچ! مشکل اون خجالتشه... حالا باز خدا رو شکر کن اون همه خراب کاری کرده کسی متوجه نشده حنانه هر خرابکاری که میکرد حداقل یه نفر بود که میدید و منم که از خجالت ذوووووووووووووووب میشدم
خلاصه خیلی خاطره ی جالبی بود... واقعا همه ی بچه ها همینطوری بزرگ میشنا... من بزرگ کردن خواهر و برادرمو با چشم خودم نمی دیدم فک میکردم همهینجوری بزرگ شدیم

خدا به همه مادر پدرا هم عمر باعزت بده که بچه ها بدون حامی هیچن
خدا تورم برای همسرتون و آوا جون نگه داره که خیلی زحمت میکشی براشون...
دوست دارم هم تو رو هم آوا رو و برام یه الگویی تو تلاش و مقاوت در زندگی...
دلت شاد و همیشه لبات خندون



قربونت عزیزم می دونم تو خیییلی به ما لطف داری ولی واقعا خدا بهم رحم کرد تا اونجا بودم کسی متوجه نشد وگرنه نمی دونستم از خجالت چیکار کنم
مامان یگانه
28 مرداد 92 15:52
وای صفورا جان چه ماجرایی داشتی بابت دکتر رفتن.
خوب خداراشکر که همه چیز به خیر گذشته ومورد خاصی نبوده.آخه از نگرانی داشتم میمردم.خیلی دعاش کردم.
شاد باشید


ممنون عزیزم خیلی لطف کردی
نسرین
28 مرداد 92 16:02
خدا رو شکر که چیزیش نبوده.. خیلی خوشحال شدم و البته کلی هم از خرابکاریش خندیدم. البته صفورا جون احتمالاً به جای لگنش مثانه اش آب آورده بوده. ;-)


خخخخخخخخخ آره فکر کنم
هانیه
28 مرداد 92 16:09
عزیزم ایشاالله که همیشه خبرهای خوب بشنوی ... به خدا آوا کوچولو چش کردن باید براش اسفند دود کنی ، صدقه بدی عزیزم .


قربونت هانیه جوووونم
سارا
28 مرداد 92 16:24
سلام عزیزم واقعا خسته نباشی .درکت میکنم.دختر من هم یه بار من رو تو همچین وضعیتی انداخت البته تو هواپیما.پوشکش هم رفته بود تو بار و هیچی نداشتم تا عوضش کنم.تابه مقصد برسیم سرپا نگهش داشتم.البته نوزاد بود و فقط گریه میکرد.


ووووی تو هواپیما... چه سخت
نگین
28 مرداد 92 16:34
خدا رو صدهزار مرتبه شکر که نیازی به دارو و ام آر آی و آب لگن کشیدن نیستصفورا جون خیلی خوش حال شدم که فهمیدم آوا جون حالش خوبه


ممنون گلم
مینو
28 مرداد 92 16:49
خدا رو شکر بخیر گذشته. خیلی خیالم براش راحت شد. ایشالا دیگه ناراحتیشو نبینی عزیزم
وای چقد سر پوشکش اذیت شدی نتیجه اینکه همیشه یکی دو تا پوشک بهت چسبیده باشه تا وقتی که فرصت کنی از پوشک بگیریش
تو خیلیم مامان فرشته ای هستی که تو این ترافیک و شلوغی و شاغل بودنت دخملت و از این ور به اون بردی تا مشکلش حل بشه


ممنون عززیزم
آره والا برام تجربه شد
روشا .مامان ساینا
28 مرداد 92 18:03
خوب ماجرای آوا جونم به خیر گذشت
خدا رو شکر که مشکلی نداره

خدا خیرت بده صفورا جون توی کیفت یه پوشک برای احتیاط میزاشتی

من خیلی جاها که میرم ساک نمیبرم
توی کیف خودم براش یه دست لباس و یه پوشک و دستمال مرطوب میزارم...
فضای زیادی رو اشغال نمیکنه

ولی خداییش تصورش خیلی خنده دار بود....هی جیش پشت جیش...از دست اوا چی خورده بودی مگه...........


آره راس میگی باید میبردم ولی به خدا تصور نمی کردم تو اون مدت خرابکاری کنه آخه مطبش همیشه پرنده پر نمیزد شامس من بود 3 نفر اون روز جلومون بودن
محبوبه مامان الینا
28 مرداد 92 18:22
وااااااااااااااااای خدااااااااااااااااااای من صفورا جون تو مطب چی کشیدی؟!!!!!! حتی تصورش هم سخته برام عزیزم ولی ببخشیدا اما خندیدم خب چه کنم ماجراش واسه ما خنده د ار بوداما اگه خودم جای شما بودم


ووی ووی آره واقعا سخت بود
جوجوبانو
28 مرداد 92 19:01
خدا رو هزار مرتبه شكر...
بعضي از دكترها با يه اشتباه نادرست چه به روز بابا مامانا ميارنا.
______________
واسه قسمت دستشويي آوا كلـــــــــــــــي خنديدم، شيــــــــــــــــرين عزيز دلم چه حسي داره واقعا اون لحظه.
انشالله يه روز بياي بنويسي دزد كارگاه آقا شهاب پيدا شده


مررررسی عزیییییییییزم
ایشالاااا خدا از دهنتون بشنوه
راستی آدرس وبلاگ جدیدتو ندادیاااا
zahra(mamane dogholoha
28 مرداد 92 19:04
vai khoda kheili bamaze bod mitinam tasavor konam ke on lahze che hali shode bodi.amma khodaro shokr ke be khair gozasht va vaghean az samime ghalb khoshhalam ke gol dokhtaret moshkeli nadashte


ممنونم عزیزم
مامان امیر مهدی (سوده)
28 مرداد 92 19:07
وایییی خدا رو صد هزار مرتبه شکرررر خدا میدونه که چقدر نگران عزیز دلم بودم انشاالله همیشه سالم باشه .صفورا جون ماجرای راه افتادن امیر مهدی رو بخون که من از دست این دکتها چی کشیدممممممم زیادی شلوغش میکنن و درک نمیکنن مادر نگران بچه اش میشه به بچه ات مولتی ویتامین بده و ماهی زیاد بده بخورهاگه تو اپارتمان هستین هر روز نیم ساعت ببرش تو محوطه افتاب بخوره البته باید حتما پاها و دستهاش بدون لباس باشن حتما نور مستقیم ببینه و اینکه چون دختر بچه ها مستعد عفونت ادراری هستند باز هم توصیه میکنم از پوشک بگیرش هر چه زودتر.انشاالله همیشه سالم و شاد باشین عزیزم.


پستشو پیدا نکردم برام میذاری لینکشو؟؟؟
ممنون از راهنماییات عزییییییییییزم
مامان امیر مهدی (سوده)
28 مرداد 92 19:09

وایــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیییییی که من مردم از خنده!!!فداش بشم با خرابکاریهاش خداییش چقدر استرس داشتی ها!!!درک میکنم خودمم بودم اون موقع ناراحت میشدم اما الان کلیییییییی خندیدممممم.


واقعا شرایط بدو و حشتناکی بود
افسانه مامان پارمین
28 مرداد 92 23:37
وای صفورا جون کلی به این جریان جیش خندیدم . آخی درکت میکنم که چی کشیدی خدا رو صد هزار مرتبه شکر که از نگرانی در اومدی و آوا جونم هیچ چیزش نیست . درد و بلا و مریضی، ایشالله از دختر گلت به دور باشه


ممنون عزیزم
مامان بهراد
28 مرداد 92 23:49
خدا رو صد هزار مرتبه شکر که به خیر گذشت . باور کن خدا هر چند وقت یه شوک بهمون میده که قدر این وروجک ها رو بیشتر بدونیم ( اونم چه شوکی انقدر قویه که اسم یه بچه دیگه جلوم میارن موهای تنم سیخ میشه به خدا...


هههههه عزییییزم
مامان مهرزاد
29 مرداد 92 0:13
خدا رو شکر که آوا جون چیزیش نشده . و ای چقدر خندیدم از کار آوا جون. راستی صفورا جان از بابت رمز هم تشکر.




خواهش می کنم گلم
مامان الهام كوچولو
29 مرداد 92 0:27
سلام. خيلي خوشحالم كه همه چي به خوبي گذشت.من دو پست اخر رو امشب خوندم.سر اوليش خيلي نگران شدم اما تو پست جديده خيابم راحت شد.برا خودم هم جالب بود با وجود اينكه هيچ نسبت فاميلي و اشنايي نزديكي وجود نداره چقد مشكل اوا و شما براي من استرس اور شده.خيلي خوشحالم كه اوا جون سالمه.


عزیییییییییییزم ممنون از اینهمه لطفی که به ما دارید
مامان مهرناز
29 مرداد 92 1:02
خداروهار مرتبه شکر
وای چقدر خندیدم

عجب بلاست این اوا خوشکله واقعا چه حسی داشتی من اگه بودم سکته میکردم این همه خرابکاری واااای


والا منم در آستانه سکته بودم
مامان افسانه
29 مرداد 92 1:11
خدا شکر که چیز خاصی نبوده به خیر گذشت منم پسرم انگشتش عفونت کرده بود دکترش فهیم زاد بود دکتر بسیار مهربونیه
اواجون رو ببوس
موفق باشی


مرسی عزیزم
mahsa
29 مرداد 92 1:12

اخ فدات شم اوا جون
خیلی خوش حالم که خوب شدی نفس
اوا جون یه خبر منم دیشب فهمیدم یه نی نی تو راه دارم
وای خیلی خوشحالم هنوز 1ماهمه
اوا جونی عاشقتم
قدر مامانتو بدون خیلی ماهه


عزیییییییییییزم خیییییییییییلی تبریک میگم بهت قدر لحظه لحظه اشو بدون
مامان آروین (مریم)
29 مرداد 92 7:54
خیلی خوشحالم و خدا رو شکر میکنم که چیز مهمی نبوده و حکمتی بوده تا بیشتر آواجون چکاپ بشه و تقویت . گرچه مامان وباباش خیلی نگران شدن و از این دکتر به اون دکتر ، اما می ارزید برای آواجون . ایشالاه در آینده آواجون برای مامان و باباش جبران میکنه
صفوراجون از تعریفی که کردی متوجه شدم که آدم شکیبا و پرحوصله ای هستی ، من که جات بودم با اولین جیش میزدم بیرون و گریه امانم نمیداد ...... آفرین به شجاعت و جسارتت


مرسی عزیزم
آره واقعا سخت بود
مامان آروین (مریم)
29 مرداد 92 7:56
میگن سرماخوردگی مادر همه بیماریهاست . خیلی مواظب آوا جون باش مخصوصا الان که هوا دورگه شده .
پسر من هم حسابی سرماخورده به حدی که چشاش همش چرک میکنه خیلی حالش بده


الهی بگردم برای آروین جوونم ایشالا زودی بهتر بشه
مامان آروین (مریم)
29 مرداد 92 10:26
اگه دوباره بهم مرخصی بدن باید بیام تهرون تا اصل مدرک تحصیلی ام رو از دانشگاه شهید بهشتی بگیرم . یکی از خواهرام هم تهرونه ، اگه اومدم حتما بهتون خبر میدم . خیلی دوست دارم آواجونی رو از نزدیک ببینم و تو بغلم بگیرم .


فدات شم منم همینطور خیلی دوست دارم شما رو ببینم
صبا خاله ی آیسا
29 مرداد 92 10:36
عزیزم خدارو شکر که ب خیر گذشت
امیدواری همیشه خانوادتون سلامت و شاد باشه
بابت خرابکاریش کلی خندیدم اخی نازی خب مامانیش دستشویی داشته دیگه


آخه در عرض 5 دقیقه اونهمه؟؟؟
الناز مامان پارسا
29 مرداد 92 10:41
خدا رو شکر که چیز مهمی نبود امیدوارم دیگه هرگز از این اتفاقا براتون نیفته


قربونت الناز جوون ممنون
مامان آويسا
29 مرداد 92 11:06
كااااش هميشه پستهاي شاد بزاري! خدا را شكككككككر كه مشكلي نداشت
دقيقا ميدونم چه اوضاعيه اين جور وقتها ! ولي بازم خووب اوضاع را جمع و جوركرديا!
كاش زودتر ميشد از پوشك بگيريمشون و راحت بشيم هم خودمون هم اونا!


آره والا
پدرم دراومد
رمیسا
29 مرداد 92 11:19
خداروشکر که چیز خاصی نبوده، ولی آخر اش کلی خندیدما ،خیلی باحال بود،دم آوا جون گرم که باعث شد خنده بیاد رو لبمون


:-p
رالیا دوستدار آوا خوشگله
29 مرداد 92 12:30
خداروشکر که چیزی نبودهولی واقعا خیلی وضعیت وحشتناکی بوده وقتی جیش کرده ها!!خوب شد کسی ندیدهولی اشکال نداره مهم اینه که آوا جونم حالش خوبهازش عکس بذار صفورا جونم


ممنون گلم
چشم
سمانه مامان کیمیا
29 مرداد 92 13:19
.وای که از تصور این اتفاقای اخر کلی خندیدم ولی خداییی سختهههههههههههه عزیزمممممم این فسقلی ها میدونن چه طور اساسی حرص بدن...خدا رو هزازارن مرتبه شکر چیزی نبوده


وااای آره چقققدر حرص خوردم من
مامان فتانه
29 مرداد 92 13:43
اول از همه اینکه خداروشکر دختری هیچیش نشد و مشکلی نداشت....ولی مامانی این چقدر میخواست جیش داشته باشه کلی خندیدم ولی میدونم تو اون موقعیت خیلی خیلی بدی بود کسی نفهمیده بود واقعااااااااا؟


والا تا ما بودیم که کسی نفهمید ووووووووووی آره خیییییییلی سخت و بد بود
مامان فتانه
29 مرداد 92 13:44
ما اپ کردیم
مامان فتانه
29 مرداد 92 14:30
ما اومدیم باپست جدید
مامان مریم
29 مرداد 92 14:38
خدا رو شکر که چیز مهمی نبود و آواجون حالش خوبه. راستی منم یه بار مشکل پوشک رو با پسرم داشتم البته اونموقع اینقدر کوچیک بود که به باز گذاشتنش فکر هم نکردم ولی برای اینکه نسوزه دستمال (ترجیحا مرطوب) رو گذاشتم روی پی پی ها و دوباره بستم. شاید در شرایط اضطراری بهتر از نداشتن پوشک باشه.


وای آخه من دستمال مرطوبم نداشتم آخه دو دقیقه می خواستم جواب سونو رو نشون بدم و برگردم تصورشم نمی کردم
بعدم گفتم شاید بخواد معاینه کنه و پاشو از رون تکون بده همش بزنه بیرون خخخخخخخخ
مامان مانی جون
29 مرداد 92 15:04
الهی شکر
وای آخه مگه به شیر آب وصل بوده اینقده تند تند جیش میکرده؟!!!
آخه ما تو این سن مانی رو که میبردیم بیرون و تا دوساعت بعد که بر میگشتیم پوشکش خشک بود
قصدش فقط حرص دادن تو بوده
هههههه
خدا رو شکر کسی متوجه نشده
میگم خدا خیلی دوست داره ها (به خدا زدم به تخته)که لو نمیری
ناناسمو ببوس


فکر کنم نذاشته بودمش کامل کنه بیچاره هی تیکه تیکه جیش کرده

یسنا نفس مامان و بابا
29 مرداد 92 16:24
عزیزم.چند باری اومدم به وبلاگت سر زدم و برات کامنت گذاشتم.اما انگاری به دستت نرسید.خدا رو شکر که همه چی به خیر و خوشی گذشته.امیدوارم آواجون همیشه در کنار شما و پدرش شاد و سلامت باشه.


الهی فدات شم اومده هنوز نرسیدم همه کامنتا رو جواب بدم تایید کنم گلم
مامان ثمین
29 مرداد 92 19:34
خدا رو شکر که به خیر گذشت و چیزی نبوده.آوا جون از ذوقش که پوشک نبوده حسابی از خجالتش در اومده


هههههههه آره فکر کنم
ونوس
29 مرداد 92 21:33
ای آوای شیطون بلا
خوشحالم که خوب شدی عسل خانوم



ممنون عزیزم
سحر مامان تانیا
29 مرداد 92 22:50
آوای عزیزم خیلیییییییییی خوشحالم که حالت خوبه و مشکلی نبوده الهی که همیشه سلامت باشی


مرسی گلم
حنانه
29 مرداد 92 23:11
صفورا خدارا شکر که اوا هیچ مشکلی ندارههههههههه

صفورا ازخنده واسه کار دختری روده بر شدمممممممم
اوا جون حال همه دکترها اینطوری بگیررر


ههههههه
سحرناز
30 مرداد 92 0:06
خیلی خوشحالم که آوا جون خوبه خوبه .خدا رو شکر ...... ماجرای جیش کردنش که معرکه س نمی تونم تصور کنم تو چی کشیدی ؟!


آره واقعا تصورشم سخته وحشتناک بوووود
مامی وانیا
30 مرداد 92 0:53
خوب خدا رو شکر که بخیر گذشته و چیز مهمی نبوده عزیزم ولی این داستان جیش اوا خانم خیلی بانمک بود صفورا جون ایشالاه همیشه خوش باشید


مرسی عزیزم
عرفان خان و مامان زهره
30 مرداد 92 1:46
سلام عزیزم آوا جونم و مامان صفورای مهربونش
خدارو شاکریم که دخمل نازمون تندرسته
عزیزم برای همه مامانها توی 2سال و نیم پوشکی بودن بچه ها بارها پیش میاد خودتو ناراحت نکن
"انشاله همیشه مث اینسری خوش خبر باشی عزیزم"
دلمون براتون تنگیده بود امدیم پیشتون
دوستتون داریم .... [بوسه]


فدات شم عهزیزم ممنون که اومدین پیشمون
كيانا-مامان آوا
30 مرداد 92 11:16
خدا رو شکر که چيزي نبود

ولي عجب ماجراهايي !!! خيلي جالب بود و قسمت آخرش خنده دار


آره واقعا ماجراهای سختی بود
آني
30 مرداد 92 11:45
دوندگي هاي دكتر از خود مريضي بچه ها خيلي بدتره خدا رو شكر كه همه چيز به خير و خوبي گذشت مواظب فسقبيمون باش كه ديگه سرما نخوره ميره پارك هم لباس پوشيده مخصوصا شلوار بپوش كه پاش صدمه نبينه


باشه چشم
نیلوفر
30 مرداد 92 12:15
وااااااااااااااای صفورا جون دستت دردنکنه کلی باعث شدی بخندم چه حالی داشتی تو بچه چه تکرر ادراریم گرفت از شانس تو ! همیشه همین جوریه ها وقتی یه چیزی نباید باشه دقیقا تو همون لحظه میشه!
.....
راستی خیلی خوشحالم کردی خداروشکککککککککر که آوای قشنگم چیزیش نبود. من که خیلی نگرانش بودم و همش دعاش میکردم . دیدی گفتم دکترا (بعضیاشون البته) عادت دارن قضیه رو گنده کنن؟
.....
همیشه شاد و سلامت باشی و همه جا با پوشک!!!


مررررررسی عزیییییییییییزم
خخخخخخخخ دعای آخرت عااااالی بود
نیر
30 مرداد 92 13:20
خدا رو شکر
برا جیشهای بی وقفه و پی در پی اوا کلییییییییییی خندیدم
دوستت دارم گلم خدا از چشم بد و حسود حفظت کنه و هیچ وقت مریض نشی


قربونت مرسی نیر جوون
نرگس مامان رزانا
30 مرداد 92 17:52
خدا رو شکررر که چیزی نبوده ... آخر پستت کلی خندیدم یعنی عاشق آواماااا ... خوبه پی پی نکرد خخخخخ


خخخخخخخ نه دیگه پی پیشو تو پوشک کرده بود خدا رو شکر
مهدیه مامان مهلا
31 مرداد 92 0:16
سلام صفوراجون.خداروشکرکه چیزی نبود.خوشحال شدم.آواجونوببوس


ممنون گلم
نیلوفر
31 مرداد 92 9:39
پس نظرای من کوووووووووووو صفورا؟


عزیزم شرمنده به ترتیب دارم جواب میدم و تأیید می کنم نرسیدم
سوده
2 شهریور 92 8:17
وای آخیشششششششششش!

آخییش که مشکل حادی برای آوای شیرین بوجود نیومده و همه چی خوب بوده. این چند روزه نگران بودم خیلی ولی نت نداشتم بیام ببینم چی شد.
بازم خدا رو شکر...
و اما به قضیه جیش جیش بازی دخترت کلی خندیدم. خیلی سخت بوده مطمئناً. بازم آفرین به تو خونسری خودت رو حفظ کردی


ممنونم که به فکر ما بودید
مانی محیا
2 شهریور 92 12:19
واقعا نشستن تو مطب دکتر بچه ها خیلی انرژی از آدم میگیره. خسته نباشی. خدا رو شکر بخیر گذشت.. خوشحال شدم


ممنون عزیزم
مامان ترنم کوچولو
2 شهریور 92 15:54
خدارو شکر که بخیر گذشت و عزیزم خوبه.
نوشته قسمت آخرت واقعاااااااااااااا فلاکت بوده ها حتی 1 در صد هم جای تو بودنش سخته.بچه اند دیگه و غیر قابل پیش بینی


آره واقعا سخت بود
شیما مامان درینا
3 شهریور 92 10:15
من فکر میکردم نظر گذاشتم اما انگار نذاشتم متاسفانه به هر حال روزی که اومدم اینجا و پستت و خوند با خط به خطش نگران شدم و در آخر که دیدم به خیر گذشته و مسئله مهمی نبوده واقعاً خدا رو شکر کردم میدونم خیلی استرس داشتی و موقعیت سختی بوده خدا رو شکر که خیلی قدرتمند مدیریت کردی و آوای عزیزم صحیح و سلامته یه نفر واقعاً باید تو موقعیتت قرار بگیره و متوجه بشه که نمیتونستی کاری بکنی و اصلاً موضوع بی فکری نیست عزیزم من که بعنوان یه خواننده بعد از ماجرا کلی خندیدم خیلی هم بامزه توضیح داده بودی آوا گلی رو ببوس


فدات شم شیما جووونم ممنون که تو درکم می کنی
سهیلا مامان آیسا
4 شهریور 92 10:42
خب خدا شکر که بخیر گذشت.ایشالا که همیشه بلا از این دختر ناز دوره.
واااااااای کلی خندیدم


مرررسی عزیزم
سهیلا مامان آیسا
4 شهریور 92 10:48
مرسی که اومدین وبهمون سر زدین صفورا جون وببوس آوا جونو


خواهش می کنم گلم
چشم
مامان ديانا
3 آذر 92 10:16
وااااي آوا جوووون كلي باعث خنده امون شدي... قربونت بشم مي دونم چه حالي بودي صفورا جون... آدم اون لحظه مي خواد زمين دهن باز كنه بره توش از خجالت... الهي، واقعاً مادر بودن سخته... اما خيلي باحال تعريف كردي كلي كيف كردم...