این روزهای ما چگونه گذشت...
این چند وقته نتونستم با مشغله های زیادی که داشتم عکساتو بذارم حالا جبران می کنم.
عکسای پایین مال قبل از مریض شدنته که رفته بودیم پارک روبروی خونه مامان جوون اینا فعلا که تا چند وقت پارک رفتن ممنوعه چون نباید زیاد فعالیت کنی.
خاله و خواهرزاده در آغوش هم :
اون تابو دوست نداشتی و پیاده شدی همش میزدی رو این تاب بزرگا که از اینا می خوام سوارشم :
نمیدونم چرا چند وقت عادت کرده بودی انگشتاتو چهارتایی با هم می کردی تو دهنت :
اصرار داشتی خودت بچرخونیش:
از سرسره به چه بزرگی می خواستی بری بالا:
در حال رفتن به مهد:
عااااشق این تریپ شیرخوردنتم :
آخه مامان مگه مجبوری؟؟؟؟:
بعد از کللللی شیطونی غش کردی وسط حال :
یه روز که داشتیم میرفتیم مهد و کنار خودم نشسته بودی یهو آفتاب افتاد تو چشمت هی گفتی اینَک اینَک بعدم عینک منو گرفتی و اینجووری گرفتی جلوی چشات که آفتاب نخوره تو چشت :
اون روزی که می خواستی بریم دکتر درتاج قبل از اینکه نوبتمون بشه دوباره اومدیم شرکت قبلی مامان آرین ماهواره پیش دوستامون کلللللی اونجا رو بهم ریخته بودی و به هر کی میرسیدی می گفتی شُکُلات و ازشون شکلات می گرفتی
اینجام خونه مامان جوون ایناس که می خواستی به زور خودتو تو گهواره عروسک بچگی های خاله شمیم جا کنی :
-------------------------------------------------------------------------------------------------------
یه روز صبح که بلند شده بودی آماده شی بریم مهد من هی داشتم کارامو می کردم از این اتاق به اون اتاق یهو دیدم تو چهار دست و پا شدی و بهم گفتی مامانی کُدا لَبتی می حوام بُحورَمِت مثلا حیوون شده بودی و م یخواستی منو بخوری وووووووی پریدم و بغلت کردم و حسسسسسسسابی چلوندمت و بوس بارونت کردم
یه لیف قورباغه ای برات خریدم که خییییییلی دوسش داری و همش میگی گورباگه کووو
یه روز که داشتم میبردمت مهد جلوی درش جای پارک نبود مجبور شدم برم جلوتر که پارک کنم تا از جلوی در مهد رد شدیم زدی زیر گریه و هی می گفتی مَیَم جوون مَیَم جوون بعدم که رفتیم تو مهد و مریم جوون تو اتاق بود با دو تا بچه تا کفشاتو درآوردم دوویدی و رفتی نشستی رو زانوهاش الهی فدات شمممممممممم خیییییییلی خوشحالم که اینقدر مهد و مربیتو دوست داری
هر دفعه که دربون مهد آقا ابراهیم میبینتت بهت میگه آوا متوسل و تو هم یاد گرفتی تا میبینیش میگه آوا مُتَسِل یا گاهی میگی مُتِمَسِل خییییییییییلی شیرین اسمو فامیلتو میگی
یه روزم که اومده بودم دنبالت یه دختر خانوم خوشگل که فکر کنم چند سالم از تو بزرگ تر بود تو حیاط بود هی بهش اشاره میدادی و میگفتی مَشاااان اونم کلی برات ابراز احساسات کرد و دست تکون داد من نمیفهمیدم اسمش چیه که اینجووری میگی که بعداً فهمیدم اسمش مهسانه خیلی خوبه که حتی بچه های بزرگ تر از خودتم میشناسی و باهاشون دوستی
یه روز دیگم تا اومدم دنبالت تو ماشین هی میگفتی سولاله کوووو که من هنوز موفق به دیدن این خانوم نشدم