آواآوا، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 5 روز سن داره

آوای دلنشین

این روزهای ما چگونه گذشت...

1392/5/30 14:04
نویسنده : مدیر
3,282 بازدید
اشتراک گذاری

 این چند وقته نتونستم با مشغله های زیادی که داشتم عکساتو بذارم حالا جبران می کنم.

عکسای پایین مال قبل از مریض شدنته که رفته بودیم پارک روبروی خونه مامان جوون اینا فعلا که تا چند وقت پارک رفتن ممنوعه چون نباید زیاد فعالیت کنی.

خاله و خواهرزاده در آغوش هم نیشخند:

اون تابو دوست نداشتی و پیاده شدی همش میزدی رو این تاب بزرگا که از اینا می خوام سوارشم زبان:

 نمیدونم چرا چند وقت عادت کرده بودی انگشتاتو چهارتایی با هم می کردی تو دهنت آخ :

اصرار داشتی خودت بچرخونیش:

از سرسره به چه بزرگی می خواستی بری بالا:

در حال رفتن به مهد:

عااااشق این تریپ شیرخوردنتم قلببغل:

آخه مامان مگه مجبوری؟؟؟؟:

بعد از کللللی شیطونی غش کردی وسط حال نیشخند:

یه روز که داشتیم میرفتیم مهد و کنار خودم نشسته بودی یهو آفتاب افتاد تو چشمت هی گفتی اینَک اینَک بعدم عینک منو گرفتی و اینجووری گرفتی جلوی چشات که آفتاب نخوره تو چشت قهقهه:

اون روزی که می خواستی بریم دکتر درتاج قبل از اینکه نوبتمون بشه دوباره اومدیم شرکت قبلی مامان آرین ماهواره پیش دوستامون کلللللی اونجا رو بهم ریخته بودی و به هر کی میرسیدی می گفتی شُکُلات و ازشون شکلات می گرفتی نیشخند

 

اینجام خونه مامان جوون ایناس که می خواستی به زور خودتو تو گهواره عروسک بچگی های خاله شمیم جا کنی قهقهه:

-------------------------------------------------------------------------------------------------------

یه روز صبح که بلند شده بودی آماده شی بریم مهد من هی داشتم کارامو می کردم از این اتاق به اون اتاق یهو دیدم تو چهار دست و پا شدی و بهم گفتی مامانی کُدا لَبتی می حوام بُحورَمِت مثلا حیوون شده بودی و م یخواستی منو بخوری قهقهه وووووووی پریدم و بغلت کردم و حسسسسسسسابی چلوندمت و بوس بارونت کردم بغل

یه لیف قورباغه ای برات خریدم که خییییییلی دوسش داری و همش میگی گورباگه کووو

یه روز که داشتم میبردمت مهد جلوی درش جای پارک نبود مجبور شدم برم جلوتر که پارک کنم تا از جلوی در مهد رد شدیم زدی زیر گریه و هی می گفتی مَیَم جوون مَیَم جوون خنده بعدم که رفتیم تو مهد و مریم جوون تو اتاق بود با دو تا بچه تا کفشاتو درآوردم دوویدی و رفتی نشستی رو زانوهاش الهی فدات شمممممممممم خیییییییلی خوشحالم که اینقدر مهد و مربیتو دوست داری خیال باطل

هر دفعه که دربون مهد آقا ابراهیم میبینتت بهت میگه آوا متوسل و تو هم یاد گرفتی تا میبینیش میگه آوا مُتَسِل یا گاهی میگی مُتِمَسِل خییییییییییلی شیرین اسمو فامیلتو میگی قلببغلماچ

یه روزم که اومده بودم دنبالت یه دختر خانوم خوشگل که فکر کنم چند سالم از تو بزرگ تر بود تو حیاط بود هی بهش اشاره میدادی و میگفتی مَشاااان اونم کلی برات ابراز احساسات کرد و دست تکون داد من نمیفهمیدم اسمش چیه که اینجووری میگی که بعداً فهمیدم اسمش مهسانه خنده خیلی خوبه که حتی بچه های بزرگ تر از خودتم میشناسی و باهاشون دوستی نیشخند

یه روز دیگم تا اومدم دنبالت تو ماشین هی میگفتی سولاله کوووو که من هنوز موفق به دیدن این خانوم نشدم چشم

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (44)

تداعی
30 مرداد 92 10:34
خدارو شکر که حالش خوبه و از همه مهمتر که مهدو دوست داره ایشالله همیشه سالم و خوشبخت باشه


فدات شم ممنون
جیران بخشنده
30 مرداد 92 11:27
قربونش بشم من چقدر قشنگ حرف میزنه


خدا نکنه
ممنون عزیزم
آني
30 مرداد 92 11:43
واااااااااااااااي خدا رو شكر دخترمون چيزيش نبوده.....قربون دختر خوشپوشمون بشم با اون لباس پلنگيششششششششش


فدات شم آنی جوون ممنون
محبوبه مامان الینا
30 مرداد 92 12:05
چه خوب که مهد و مربیشو دوست داره آوا جون
ای ول روابط عمومی حتی با بچه های بزرگتر از خودش ریخته رو هم



هههههههه آره دیگه
جوجوبانو
30 مرداد 92 12:06
عزززززیزم.
من که اصلا آوا جون رو از نزدیک ندیدم و فقط عکس ها و نوشته های شما رو می خونم کلـــــــــــــــــــــــــــی دلم براش ضف میره ماشالله بس که ناز و باهوش و خوردنیه. دیگه شما که مامانشی و مربیای مهد و دوستای مهدیش واسش چی میکنن.
قربونشا


فدات شم عزیزم تو خییییییلی به ما لطف داری
جوجوبانو
30 مرداد 92 12:10
http://matnezendegi.niniweblog.com/ صفورا جون این وبلاگ شخص سوم خانواده ماست که هنوز هیچ خبری ازش نشده.
راستی چند تا مرکز خرید واسه نی نی آینده بهم معرفی می کنی. و اینکه قیمت هاش مناسب باشه. نسبت به جیب خودت آدرس ندی بیچاره می شیم


مرررسی عزیزم لینکت کردم
هنوز نیومده می خوای واسش لباس بخری؟؟؟ خخخخخ
والا جای خاصی نمی شناسم من هرجا لبتس قشنگی واسه آوا به چشمم بخوره میخرم
تجریش گاندی بهار تیراژه
نیلوفر
30 مرداد 92 12:25
عکس آخر خیلی با مزه بود از دست تو آوااااااا
اون کفش کدوم بیچاره ایه پوشیدی ؟ فک کنم خاله شمیم دیگه هیچ چیز سالمی از دست تو نداره!
.........
همیشه خوش باشید ایشاللللللللللللله


مرسی گلم
مامان آيسو وآيسا
30 مرداد 92 13:04
واي چه عكسهاي اااوووووشگلي
چه دخمل اااوووشگلي
اي شيرين زبوووون ميبوسمت هزار تا
متمسل خيلي


مرسی عزیزم
آرزو
30 مرداد 92 13:21
الهي فدات شم آوا جون عكساش يكي از يكي قشنگتر منم ميخوام بيام بحولمت قربونت برم چه زبون شيريني داري عسل جون


مررررسی عزییییییزم
مینو
30 مرداد 92 13:45
ای جان مثه جوجه کوچولوی نازنازی تو بغل خالشه
صفورا جون خیلی احتیاط کن میره روی این تاب و سرسره. آهنیه آخه



چشم عزیزم ممنون
مامان طاها
30 مرداد 92 14:48
با افتخار لینکتون کردم شماهم اگه دوست داشتید به وبلاگ طاهای من سری بزنید


مرسی
چشم حتما عزیزم
مريم مامان نيكان
30 مرداد 92 15:27
سلام عزيزم با اجازه من شما را به عنوان آواي دلنشين مامان صفورا لينك كردم اميدوارم دوستهاي خوبي براي هم باشيم


ممنون عزیزم باعث افتخاره
رالیا دوستدار آوا خوشگله
30 مرداد 92 15:52
سلام آوا ی نازمخیلی خوب شد که عکساتو گذاشتی دلم برات یه ذره شده بودمن عاشق اون عکستم که با خاله شمیمت روی سرسره ایراستی شمیم جون چقدر خوش عکسه
برای آوا و مامانش


مررررسی عزیزم
نیر
30 مرداد 92 16:05
فدات بشم دختر خوشگل ناز مامانی دیگه هیچ وقت مریض نشی الهی همیشه بخند و سالم باشی


ممنون نیر جوونم
zinat
30 مرداد 92 18:45
وای که این نازگل چه شیرین زبون و بلا شده.خدا رو شکر که لگنش هم مشکل نداشت.


ممنون عزیزم
صبا خاله ی آیسا
30 مرداد 92 18:54
عززززززیزم چ لباس قشنگی پوشیدی
چ خاله ی نازی
همیشه خوش باشید گلم


ممنون عزیزم
یسنا نفس مامان و بابا
30 مرداد 92 22:42
سلام عزیزم.ممنون از اینکه به وبلاگ چوچولوی ما سر زدید.دستمال سر یسنا که به قشنگی لباسای دخمل ناناز شما نمیرسه.آوا جونمو از طرف من ببو.


خواااااهش می کنم عزیزم
اما جوابمو ندادی کههههه
شب بو
30 مرداد 92 23:55
صفورااا جان خیلی خیلی خوشحالم که این پست رو گذاشتی ! از صمیم قلب آرزو میکنم ، لحظه به لحظه ی زندگی تون پر از آرامش و صفا و خنده و شادی باشهههه
آوا مُتِمَسِل ناااازم رو هم کن
کلی حال کردم این دخملی صبح زووود سر حال پا میشهه و میگه : " کدا لبتی ... "
مراقب خودت و دخمل نانازت باش


فدات شم عزیزم ممنون
بهار
30 مرداد 92 23:57
همیشه به شادی و سلامتی گلم


ممنون
صبا خاله ی آیسا
31 مرداد 92 1:23
عزیزم خصوصی
مامان کارن
31 مرداد 92 10:33
سلام خانمی مرسی که پیشمون اومدید ماشاله به این خوشگل خانم خدابراتون نگهش داره


خواهش می کنم
ممنون گلم
مرجان مامان آران
31 مرداد 92 11:16
اخیییی تازی عکساشووووو گوگولیییییی با مزهههه
وای منم میخوام بزارمش مهد ولی دو دلم البته اران کوچیکتره
ای جانممممم چقدر شیرین حرف میزنهههه


فدات شم عزیزم ممنون
ایشالا آران جوونم مثل آوا عاشق مهد میشه
kitty
31 مرداد 92 12:19
salam.man gahi weblog eshoma ro mikhunam..ava goli ro khili doost daram ..rasty ye chize jaleb .aghaye vakili ke axshono gozashtid hamsare yeki az aghvame mast



ممنونم عزیزم
ااا چه جالب چه نسبتی دارید؟؟
مامان آروین (مریم)
31 مرداد 92 12:51
آواجون تا میتونی از این ماه آخر هم به خوبی و خوشی استفاده کن ، چون هوا سرد بشه باید بری تو پارکهای سرپوشیده ( البته نه خیلی زیاد ، باید فعالیتت رو هم کمتر کنی تا زود زود خوب خوب بشی عزیزم ) .
عاشق عکس خاله و خواهرزاده شدم که تمام عاشقی رو برای خودشون ثبت کردن .
بعضی موقا اصلا فکر نمیکنم که آواجون اینقدر بزرگ شده و برای خودش خانوم ، که به تنهائی تاب و سرسره میره ( عکسهای جشن دندونیش رو خیلی دوست دارم خیلی خیلی کوچولو و بامزه است هر روز اون عکسا رو با پست جدید مقایسه میکنم ) .
راستی صفوراجون صبحا که آواجون رو میخواهی ببری مهد ، خودش بیدار میشه یا بیدارش میکنی ؟
قبلا هم عکس شیرخوردن آواجون رو تو همین مایه ها گذاشته بودی خیلی باحاله ، خیلی خوشم میاد این تریپش رو .
آخه بچه ها اگه پا تو کفش بزرگترها نکنن که بزرگ نمیشن (قانون همه بچه ها از نظر خودشون) .
بلللللله مامانی از این به بعد باید حواسش به عینک عسلش هم باشه وگرنه خودش باید فداکاری کنه تا دختر گلش اذیت نشه .
از بس این دختر ناز و دلنشینه ، تو شرکت قبلی مامانش هم چقدر تحویلش گرفته اند .
خیلی خوشحالم که با مهد اینقدر انس گرفته و خاله اش رو دوست داره . راستی صفوراجون الان کسی نمیاد خونتون برای نظافت و تهیه نهار و شام؟خودت درست میکنی ؟ صبحا ساعت چند از خونه میری بیرون و ساعت چند میرسی خونه ؟(اگه دوست داشتی جواب بده عزیزم) .......



من معمولا بیدار ش نمی کنم یکم سر و صدا کنم پریده از تو رختخواب بیرون ولی گاهی هم نه یکم نوازشش می کنم میگم پاشو بریم پیش مریم جوون تا بیدار بشه
من الان هنوز تا 1 ماهه دیگه تایم شیردهی دارم ساعت 8 از خونه میرم بیرون و برگشتنه تا آوا رو بردارم 4:30 میرسم خونه اما از 1 ماهه دیگه باید 7 برم بیرون
وااای نه کارگر نمی گیرم اما خونم خیییییییییلی داغون شده نمیرسم همه کارارو بکنم فکر کنم آخرشم باید کارگر بگیرم
دوستدار آوا
31 مرداد 92 13:39
خوشحالم که مهد رو دوست داری گلم...



مرسی گلم
جیران بخشنده
31 مرداد 92 17:23
عزیزم ببخشید یه مدت نتونستم به وبلاگت سر بزنم ولی حالا اومدم و با این همه عکس خوشگلت رو به رو شدم عروسک ناز


فدات شم عزیزم خوشحالمون کردی
آناهیتا مامانیه آرمیتا
31 مرداد 92 21:47
خییییلی خوشحالم که خوب شدی گلم
خیییلی ام دلم براتون تنگ شده بودعکسات همه نازن عزیزم
خصوصی دوستم


مام خیییییییلی دلمون براتون تنگ شده میدونم درگیر تولدی سرت شلوغه
مامان مهرناز
1 شهریور 92 0:34
چه عکسای خوشکلی

دقیقا مثل مهرناز چند وقته 4تا انگشتشو با هم میذاره تو دهنش که علشو نفهمیدم
همیشه شادو سرحال باشی عزیزم
عکسی که با خاله گرفته خیلی ناز بود


قربونت ممنون عزیزم
مامان بابای الیسا
1 شهریور 92 2:41
سلام دوست عزیزم وای پست قبلی رو خونده بودم و با نگرانی دوباره اومدم تا ببینم چی شد که خدارو شکر خبرهای خوبی بود خیلیییییییییییییی خوشحال شدم انشااله بلا همیشه ازش دور باشه دختر شیرین زبون خاله خیلی خوبه که مهدو دوست داری عزیزم ای جانم پا تو کفش بزرگترها میکنی وروجک


ممنون گلم
ayatay
1 شهریور 92 3:06
kheili duset daram ava juniiiiiiiiii


میسی بووووووووس
خانمی
1 شهریور 92 9:28
hodeys
1 شهریور 92 13:45
آخی قربون اون زبون شیرینت
خیلی خوشحالم که خوب شدی طلا
ایشالاه همیشه سالم و سلامت باشی


ممنونم حدیث جوون
آسمونی ها
1 شهریور 92 19:45
وای که چقدر این خاله شمیم مهربونه!



بووووس
eli
1 شهریور 92 23:50
ای جووووونم...
اسپند دود کن واسه این دخمل خوشگل و شیرین زبون...


ممنون چشم حتماً
میلاد
2 شهریور 92 8:27
سلام
خیلی بچه زیبا و جذاب و بانمکیه خدا حفظش کنه
مراقبش باشید.
به وب منم بیاین و نظرتونو بزارید خوشحال میشم
موفق و شادکام باشید.


ممنونم
چشم حتما میام
هانیه
2 شهریور 92 10:09
آوا جون خیلی دوست داریم بازم بیا شرکت برات کلی شکلات خریدیم


قربونت هانیه جوون
چشم حتما میایم به زودی
مامان ایسان
2 شهریور 92 11:17
قربونت برم اوا جونم دلم واست یه زره شده بود
فدایه اون شیرین زبونی هات عزیزم
نمیدونم پیغامم رسیده بهت یا نه
خدا رو شکر که مسئله خاصی نبود و خیالت راحت شد



مررررسی عزییییییییزم
ما هم دلمون برای شما تنگ شده بوووووووس
mahsa
2 شهریور 92 12:40
سلام صفورا جون
بهت که گفتم باردار شدم به محاسبه خودم الان 1ماهم باید باشه
اما دکتر گفت 2 هفته است 2قلو دار شدم
وای که دلم واسه دیدن اوا از نزدیک داره ضعف میره
عاشقشم
من هم وبلاگ درست کردم برا نی نی هام
http://m_j.niniweblog.com اینم ادرسش


واااااااااااای عزییییییییییزم خییییییلی مباااااارکه دوقلو؟؟؟؟؟؟؟؟؟ خوش به حالت خیییییلی کیف میده
صبا مامان نیوشا
2 شهریور 92 13:46
وای ماشالا هزار ماشالاااااااااااااااااااااااااااااااااا
این لباست( عکس اولیه) خیلیییییییییییییی ناز و ملوسه


فدات شم صبا جوون چشات قشنگ میبینه
روشا .مامان ساینا
2 شهریور 92 13:46
صفورا جون سلام
من دیر به دیر میام کلوپ
ولی الان پشت در موندم کسی دعوتم نمیکنه
حس خیلی بدیه
نگاه میکنم میبینم همه هستن
انگار فقط من ممنوع الورود شدم



فدات شم عزیزم پشت در چی؟؟؟ چی میگی تو که از دوستای خوبمی
رها
2 شهریور 92 14:23
چه عکسای قشنگی...عاشق عکس خاله وخواهرزاده شدم!
امیدوارم همیشه بخندی گلم


مررررسی عزیزم
زهرا-مامان رضا
2 شهریور 92 22:52
الهی خاله بگرده دور سرت که نمیتونی بری پارک
عزیزم
انشالله زود زود خوب بشی
ضمنا مامانی رو هم نخور!
همین یکی رو بیشتر نداریا!!
وقت کردی یه سرم به داداش رضات بزن


ممنون عزیزم
چشم حتما
شیما مامان درینا
3 شهریور 92 10:22
عزززززییییییزززززززززم فدای اون اسم و فامیل گفتنت بشم من خیلی زرنگی ماشالا از اون چشمای شیطونت معلومه چه عکسای خوشگلی
خدا رو شکر که مهد و دوست داری
آفرین دختر اجتماعی که با بزرگترا هم ارتباط برقرار میکنی


مررررسی خاله شیما
سمیرا مامان پرنیان
6 شهریور 92 16:05
قربونت برمممممممممم امیدوارم همیشه سالم باشی


قربونت عزییییییزم