خاطرات اولین آتلیه
دیروز وقت آتلیه داشتیم من از شب قبلش کلی استرس داشتم که نکنه بداخلاقی کنی و نذاری که عکسای خوبی ازت بگیریم. صبح طبق معمول تا ساعت 1-2 که خواب بودی بعد هم که بیدار شدی کلی سرحال و خندون بودی و من همش دعا دعا می کردم که همینجووری بمونی. خلاصه بابایی اون روز چند ساعت مرخصی گرفت و اومد تا بریم اونجا قبلشم رفتیم دنبال خاله شمیم تا باهامون بیاد. راهو که یه بار اشتباه رفتیم و کلی پیاده شدیم و رفتیم زنگ یه خونه ای رو اشتباه زدیم فقط خدا رحم کرد که خونه نبودن چون ساعت 3 ظهر بود
تو ماشین خوابت برد و وقتی رسیدیم تو کریرت خواب بودی مدیر آتلیه گفت چه کار اشتباهی کردید که گذاشتید بخوابه چون دیگه اینجا خوابش نمیبره من گفتم نه بچه ما راحت می خوابه گفت اما اینجا نه!!! خلاصه اولش با پیرهنی که تنت بود چند تا عکس ازت گرفت کلللللی خوش اخلاق بودی و خندیدی هرکی میومد میدیدت می گفت واااای چه خوش اخلاقه (البته بگذریم که شب تلافی کردی و تا 2 نصف شب همش گریه کردی )
و اما از بعدش برات بگم میدونی چیه چون تو توی فصل سرما به دنیا اومدی ما اصلاً نتونستیم بازت بذاریم هردفعه هم که می خوایم عوضت کنیم باید سریع ببندیمت تا سرما نخوری اما تو خییییلی دوست داری باز باشی تا میفهمی می خوایم شلوارتو دربیاریم یک ذوقی می کنی و می خندی که نگو وقتی هم می خوایم پوشکتو ببندیم پاهانو سیخ می کنی و سفت می کنی که نذاری اینکارو بکنیم اما تو آتلیه یک فن خییییلی گرم گذاشته بودن و بعد لخته لختت کردن که ازت عکس بگیرن وااااااااااای یک ذوقی زده بودی که نگو انگار دنیا رو داده بودن بهت
بعد از این عکسا نوبت به عکسای خوابت رسید و ما باید می خوابوندیمت با بابایی گذاشتیمت تو پتوت و شروع کردیم به تاب دادن اما حالا مگه می خوابیدی بعد من وسط آتلیه گذاشتمت رو پام بازم نخوابیدی دوباره تابت دادیم تا بالاخره خوابت برد اما با کوچکترین صدایی بیدار میشدی و دوباره روز از نو روزی از نو آخرش با کلی ترفند خوابت کردیم و تا اومدیم بذاریمت تو سبد که ازت عکس بگیریم دوباره بیدار شدی من دیگه به خانومه گفتم بی خیال عکس خواب بشید خوابای دختر ما خرگوشیه و تا تکونش بدیم بیدار میشه و این بود که نشد ازت عکس خواب بگیریم
بی صبرانه منتظرم عکسات آماده بشه عزیزک من