آواآوا، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 13 روز سن داره

آوای دلنشین

اولین روز گرفتن پستونک

این عکس وقتیه که تو برای اولین بار پستونک گرفتی: الهههههههههههی قربونت بشم که اینقدر با پستونک بامزه میشی 22 آذر بود و تو یک ماه و 6 روزت بود دکترت گفته بود که بعد از چهل روزگی بهت پستونک بدیم اما اون شب تو خیلی بیتابی می کردی و بابایی گفت حالا 3-4 روز چه فرقی می کنه و تصمیم گرفتیم همون شب بهت بدیم. من رفتم پستونکتو آوردم و شستم اما هرکار کردیم نگرفتی بعد یکم زدم تو آب و نبات که باعث شد سریع بگیری و کلللللی هم خوشت اومده بود و جیکت هم در نمیومد میبینی تو عکس همونجووری کلت رو به بالا مونده و خشکت زده اینم عکس از دستو پای کوچمولوی تو: میبینی عزیزم چه انگشتای بلندی داری جوون میده واسه پیانو زدن اگه دوست داشته باشی حتماً ی...
24 آذر 1390

چندتا از عکسای 31 روزگی

اینم چندتا عکس از 31 روزگی پرنسس کوچولو:   وقتی که دخترم کنار باباش خوابیده:   اینم وقتی که بغل خاله شکیبا خوابش برده:   اینم وقتی آوا کوچولو با دهن باز خوابش برده: ...
18 آذر 1390

یک ماهگی

سلام پرنسس کوچولوی من یک ماهگیت مبارک عزیزم آوا کوچولوی ما یک ماهه شد هوراااااااااااااااا چی بگم از این مدت که با همه خوبیها و سختیهاش گذشت اما خوب شب بیداری می کنی واسه خودت هاااااا شیطون بلا این مدت اصلا به من فرصت ندادی که بیامو وبلاگتو به روز کنم شبا که تا صبح سرگرم تو هستم و روزا تا تو می خوابی مجبورم بخوابم تا زنده بمونم مثلاً دیشب از ساعت 11:30 تا 4 صبح بی تابی کردی و صبح هم از ساعت 9 صبح تا 12 !!! من دیگه داشتم از پا درمیومدم اما اشکال نداره عزیزم من با همه وجودم و عشقم برات وقت میذارم تا بزرگ بشی و همدمم بشی امروز وقت دکتر داشتیم اما من اینقدر خسته شده بودم دیشب که نتونستم ببرمت آخه من خودم یه مدتیه که شدیداً سرم...
16 آذر 1390

20 روزگی

عزیز دل مامان امروز 20 روزه شدی بهت تبریک میگم عزیزم دیگه واسه خودت خانومی شدی ها آخ که دیشب پدر مامانو درآوردی هر یک ساعت یه بار که بیدار شدی و نیم ساعت شیر خوردی و از ساعت 6 صبح هم تا ساعت 9 یک ریز به خاطر دلدرد گریه کردی خیلی اذیت میشم و دلم برات میسوزه وقتی دلدرد میشی عزیزم انگار این قطره آقای دکتر هم فایده نداشت حالا بابایی رو فرستادم که از داروخانه برات گریپ میکسچر بخره شاید اون فایده داشته باشه امیدوارم امشب خوب بخوابی اینم عکس بیست روزگی تو که خیلی ناز دستتو گذاشتی زیر سرتو و خوابیدی خییییییییییلی شیرینی مامان   اینم عکس هجده روزگی تو که آماده شده بودی بریم خونه مامانی من این اولین باری بود که بعد از...
6 آذر 1390

روز اول محرم

امروز روز اول محرمه و اولین محرمیه که تو تجربه می کنی خیلی دوست دارم روز تاسوعا و عاشورا لباس علی لصغر تنت کنم اما نمی دونم بشه یا نه الان مامان جوون زهره کربلاس شاید گفتم برات از اونجا بیاره تا وقتی که آدم مادر نشده خیلی از حسها رو نمی تونه درک کنه تا قبل از مادر شدن وقتی داستان شهادت حضرت علی اصغر رو می شنیدم خیییییلی متأثر میشدم اما امسال وضع فرق می کنه. هروقت که شیر تو سینه هام جمع میشه یاد زمانی رو می کنم که حضرت رباب رو بعد از شهادت علی اصغر یک گوشه در حال گریه کردن میبینن ازش میپرسن چی شده میگه شیر اومده تو سینه هام آخه تا قبل از شهادت علی اصغر به دلیل نبود آب حضرت رباب شیر نداشته که بده به نوزادش تا بخوره و واقعاً حالا که م...
6 آذر 1390

آوا کوچولوی هفده روزه

ببین مامان شما آدمو به چه کارایی وا میداری. .. الان ساعت 3:30 نصف شبه و شما تازه یادت اومده بیدار بشی و قصد هم نداری بذاری مامانی بخوابه پس منم فرصت رو غنیمت شمردم که بیامو وبلاگتو به روز کنم حسابی هم بغلی شدی و من الان در حالی که بغلت کردم دارم با یک دست تایپ می کنم البته بازم خدا رو شکر که ظاهراً قطره آقای دکتر اثر کرده و دیگه دلدرد نداری اما دوست داری بغلت کنن و رات ببرن تا بخوابی!!! ای بدجنس الان شروع کردی به گریه و بابایی رو بیدار کردی نمی دونم شایدم دوباره دلدرد شدی بیچاره بابایی داره رات میبره خیلی بدعادت شدی هرچی هم بهش میگم نذار عادت کنه به این کار گوشش بدهکار نیست که نیست این چند تا عکس که دیروز که هفده روزت بود از...
4 آذر 1390

خاطرات روزهای اول مادر شدن

اول از همه بگم که این روزا به روز کردن وبلاگت کار خییییییییلی سختیه و من به زور فرصت می کنم بیامو اینکارو بکنم اما خوب خیلی برام مهمه که تک تک اتفاقات و خاطرات این روزا رو بنویسیم تا بعداً هم برای تو به یادگار بمونه و بدونی چه راههایی رو طی کردی تا بزرگ شدی و هم برای خودم راستش فکر نمی کردم مادر شدن و بچه داری اینقدر سخت باشه  البته اینم بگم که خییییییییلی هم شیرینه الان که دارم وبلاگتو به روز می کنم تو مش داری غر غر می کنی نمی دونم چته همش با بابایی ننوت می کنیم یه مدت آروم میشی و باز شروع می کنی هر شب یه سه چهار ساعتی دلدرد میشی اما تا دیشب مامان جوون زهرا پیشمون بود یکم اون بیدار میموند و رات میبرد یکم من اما امشب اولین ...
3 آذر 1390

صدور شناسنامه

دختر کوچولوی من بهت تبریک میگم امروز بابایی رفت و شناسنامه ات رو گرفت هرچند که 28 ام صادر شده بود اما امروز بابایی وقت کرد بره و بگیره و تو از امروز دیگه هویت واقعی و قانونی پیدا کردی عزیز دل مامان اینم عکس اولین شناسنامه تو: امروز رفتیم دکتر و خدا رو شکر آقای دکتر گفت همه چیز خوبه و شما سالمه سالم هستی وزنت هم در 16 روزگی 3600 گرم بود البته با لباس که آقای دکتر گفت از خوبم خوب تره واسه دل دردت هم یه قطره داد که امیدوارم اثر کنه و دیگه از شب تا صبح از دل درد به خودت نپیچی عزیزم ...
3 آذر 1390

اولین اذان در گوش تو

روز اولی که از بیمارستان مرخص شدیم و اومدیم خونه یعنی 17 آبان آقا جوون و مامان جوون زهره و بابا جوون تو گوش تو اذان گفتن تا تو برای اولین بار با نام خدا آشنا بشی تا وقتی بزرگتر بشی خودت بری دنبالش و خدا رو بهتر بشناسی دخترم اینم از عکسای اون روز:   ...
1 آذر 1390