آواآوا، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 13 روز سن داره

آوای دلنشین

خاطرات اولین آتلیه

دیروز وقت آتلیه داشتیم من از شب قبلش کلی استرس داشتم که نکنه بداخلاقی کنی و نذاری که عکسای خوبی ازت بگیریم. صبح طبق معمول تا ساعت 1-2 که خواب بودی بعد هم که بیدار شدی کلی سرحال و خندون بودی و من همش دعا دعا می کردم که همینجووری بمونی. خلاصه بابایی اون روز چند ساعت مرخصی گرفت و اومد تا بریم اونجا قبلشم رفتیم دنبال خاله شمیم تا باهامون بیاد. راهو که یه بار اشتباه رفتیم و کلی پیاده شدیم و رفتیم زنگ یه خونه ای رو اشتباه زدیم فقط خدا رحم کرد که خونه نبودن چون ساعت 3 ظهر بود تو ماشین خوابت برد و وقتی رسیدیم تو کریرت خواب بودی مدیر آتلیه گفت چه کار اشتباهی کردید که گذاشتید بخوابه چون دیگه اینجا خوابش نمیبره من گفتم نه بچه ما راحت می خوابه گفت ا...
5 اسفند 1390

اولین خرید و اولین عروسی

سلام آوا کوچولوی من چند وقته که فرصت نکردم برات بنویسم اما باید بگم که بدجووری درگیر بودم به مدت 10 روز که مریض شده بودم و خونه مامان جوون اینا بودم بعدشم شربت تو رو قطع کردم و تو کلی بدخواب شدی و باید تحمل کنم تا درست بشه الانم که تند تند دارم برات مینویسم تو گهواره اتی و داری هی غر غر می کنی و اصلاً نمی دونم میذاری این پست وبلاگتو تموم کنم یا نه.... همونطوری که حدس میزدم نذاشتی تمومش کنم رفتم خوابوندمت و اومدم. خوب داشتم می گفتم چند هفته پیش وقت دکتر وزیری داشتم تو رو گذاشتم پیش بابایی البته خاله هانیه و میعاد کوچولو هم خونمون بودن و رفتم دکتر وقتی برگشتم یهو حالم بد شد تب و لرز شدید کردم و چون تو هم چند ساعت بود شیر نخورده بو...
3 اسفند 1390

سه ماهگی

پرنسس کوچولوی من سه ماهگیت مباااااااااااااااارک باورم نمیشه که امروز سه ماه از روزگی که خدا تو رو به ما هدیه داده می گذره. دیشب وقتی خواب بودی من و بابایی داشتیم نگات می کردیم و فکر می کردیم که چه زود گذشت و تو چه زود اینقدر بزرگ شدی از اون روزی که اندازه یه عدس بودی و ما تو شمال فکر کردیم که تو رو از دست دادیم تا به امروز که کلی بزرگ شدی و واسه خودت خانومی شدی همش خدا رو به خاطر این نعمت بزرگی که به ما عطا کرده شکر می کنیم امروز بردیمت دکتر واسه چکاپ 3 ماهگی وزنت 5800 گرم قدت 4-63 سانتی متر و دور سرت هم 41 شده بود که همه چیز خدا رو شکر خوب بود. حالا شانس ما امروز که وقت دکتر داشتیم نمی دونی که چه برفی گرفته بود و هوا چقدر سرد بود...
17 بهمن 1390

احساس گناه مادرانه

وااااای نمی دونی که چه حس بدی داشتم دیشب وقتی تو خوابت برده بود و من داشتم واسه خوابیدن آماده میشدم یهو یادم افتاد که خیلی وقته یادم رفته عوضت کنم!!!! همیشه حواسم بوده که زود به زود اینکارو بکنم تا هم نسوزی و هم خدایی نکرده عفونت نکنی اما واقعاً نمی دونم چی شده بود که دیشب یادم رفتم کللللللللی عذاب وجدان گرفتم اما دلم نیومد از خواب بیدارت کنم. خلاصه گذشت تا نصف شب که از خواب بیدار شدی و من اومدم عوضت کنم دیدم که کلی دستشویی کرده بودی و پوشکت کلی سنگین شده بود ایییییییییییینقدر دلم برات سوخت که نگو همش فکر می کردم که چقدر سختی کشیدی و اذیت شدی و زبون نداشتی که به من بگی!! همش خودمو فحش دادم دخترم مامانو ببخش اگه گاهی از این سوتیا می...
16 بهمن 1390

چندتا عکس از دو و نیم تا سه ماهگی

سلام پرنسس کوچولوی مامان چند وقته که وقت نکردم برات بنویسم و عکساتو بذارم. الان که رو پام خوابیدی دیدم وقت خوبیه که اینکارو بکنم ما شا ا... دیگه واسه خودت خانومی شدی خیلی هوشیاری با کوچیکترین صدایی بر می گردی و می خوای ببینی چه خبره و چیه بس که کنجکاوی عزیزم بابایی بهت میگه جرج کنجکاو تا میای بغل همچین کله می گردونی و می خوای همه جا رو دید بزنی دیگه کاملا با اسباب بازیهات سرگرم میشی همه چیزو می خوای بگیری بکنی تو دهنت تازه داری کالسکه سواری رو تو خونه تمرین می کنی. حسابی تلویزیون تماشا می کنی. وقتی مزاجت می خواد کار کنه خیلی بانمک میشی لباتو غنچه می کنی و دور چشات قرمز میشه بعدشم کلی خوشحال میشی و می خندی خیلی بامزه د...
15 بهمن 1390

اولین حموم رفتن با مامان

سلااااااااام کوچولوی دوست داشتنی مامان پریروز (یعنی تو دو ماه و 13 روزگی) برای اولین بار تصمیم گرفتم که خودم با کمک بابایی ببرمت حموم آخه تا حالا همش مامان جوون زحمت میکشید و میبردت حموم اما الان خیلی سرش شلوغه و مشغول خرید وسایل خونه خاله سمیراس واسه همین گفتم مزاحمش نشم. بعد از کلی مشورت با خاله های نی نی سایتی و کمک گرفتن ازشون وقتی بابایی از سر کار اومد بردیمت حموم. من اول رفتم و خودمو شستم بعد به بابایی گفتم تو رو بیاره لباساتو درآورد و دادت دست من وقتی آب ریختم رو بدنت کلی حال کردی بعدم شروع کردم به لیف زدنت و به بابایی گفتم خورد خورد روت آب بریزه که سردت نشه هیییییییچی جیک نزده بودی انگار خیلی هم خوشت اومده بود اینقدر ساکت ب...
1 بهمن 1390

اولین استخر و کارهای جدید تو

وااااااااااااای عزیزم دیروز تو رو برای اولین بار بردم استخر نمی دونی که با اون مایه دوتیکه ات و اون حوله ربدوشامیت جقققققققققدر خوردنی شده بودی آره عزیزم دیروز تو دو ماه و 11 روزت بود و قرار بود با چند تا از بچه ها بریم استخر خونه خاله مریم وقتی بابایی از سرکار اومد من و تو ماشینو برداشتیم و رفتیم دنبال خاله شمیم و رفتیم استخر راستی این اولین باری بود که من و تو با هم تنهایی سوار ماشین شدیم  خوبه حالا که یاد گرفتم تو رو تنهایی ببرم بیرون و رانندگی کنم بیشتر با هم میریم گشت و گذار هوراااااااااااا بعد استخرم خونه خاله مریم شام خوردیم و برگشتیم خونه. تو استخر خییییییلی دختر خوب و خوش اخلاقی بودی و با تعجب دور و برت رو نگاه م...
28 دی 1390

تولد خاله سمیرا و اولین مسافرت قم

سلام دختر گلم پریروز تولد خاله سمیرا بود. تو خیلی خوشمل شده بودی اما قبل از تولد خوابت میومد داشتم می خوابوندمت که بابایی از سرکار اومد و چون دلش خیلی برات تنگ شده بود نذاشت بخوابی و گفت خودش بعداً می خوابونتت اما تو بدخواب شدی و تا آخر شب کلی اذیت کردی همشم تقصیر باباییه اینم عکس تولد: این دو تا عکسم وقتی تو خواب بودی گرفتیم خوب بد موقع خوابیدی دیگه دیروز هم بالاخره بعد از اصرارهای زیاد مامان جوون و بابا جوون قم تصمیم گرفتیم برای اولین بار ببریمت قم چون اونا خیلی دلشون برات تنگ شده بود و موقع روضه های خانوم هم بود. تو ماشین که خیلی دختر خوبی بودی و همش خوابیدی. تو روضه هم کلی واسه همه دلبری کردی و خندیدی خیلی خوش ...
23 دی 1390

اولین کوتاه کردن مو

دختر کوچولوی مامان دیروز برای اولین بار موهاتو کوتاه کردیم  موهای روی گوشات و پشت موهات بلند شده بود و باید کوتاه میشد اول قرار بود بابایی کوتاهش کنه اما دیر اومد از سر کار و چون ما می خواستیم ببریمت حموم و نمی خواستیم شب بشه دیگه دست به کار شدیم و مامان جوون زحمت کشید و موهاتو کوتاه کرد البته خییییلی کم  اینم عکس اولین موهای کوتاه شده ات: ...
21 دی 1390