خاطرات اولین آتلیه
دیروز وقت آتلیه داشتیم من از شب قبلش کلی استرس داشتم که نکنه بداخلاقی کنی و نذاری که عکسای خوبی ازت بگیریم. صبح طبق معمول تا ساعت 1-2 که خواب بودی بعد هم که بیدار شدی کلی سرحال و خندون بودی و من همش دعا دعا می کردم که همینجووری بمونی. خلاصه بابایی اون روز چند ساعت مرخصی گرفت و اومد تا بریم اونجا قبلشم رفتیم دنبال خاله شمیم تا باهامون بیاد. راهو که یه بار اشتباه رفتیم و کلی پیاده شدیم و رفتیم زنگ یه خونه ای رو اشتباه زدیم فقط خدا رحم کرد که خونه نبودن چون ساعت 3 ظهر بود تو ماشین خوابت برد و وقتی رسیدیم تو کریرت خواب بودی مدیر آتلیه گفت چه کار اشتباهی کردید که گذاشتید بخوابه چون دیگه اینجا خوابش نمیبره من گفتم نه بچه ما راحت می خوابه گفت ا...
نویسنده :
مدیر
21:21